بازاندیشی در مفهوم تکثرگرایی و آسیبشناسی آن بهعنوان یکی از فرزندان دموکراسی
چکیده
مقدمه:
در دنیای امروز، که کار جهان و خلق جهان جمله در هم است، بازاندیشی در ارزشهای اخلاقی و سیاسی ضروریتر از نان شب است و این کاری است که بسیاری از علمای علوم سیاسی و اجتماعی در کشورهای دموکراتیک به آن مشغولاند. در این مقاله، تلاش میکنم به این مسئله بپردازم که بزرگترین تهدید جهان امروز که به آن عصر «پساحقیقت» نیز گفته میشود، چیست و راهکار مقابله با آن به چه صورت است؟ برای این هدف، ابتدا به برخی تحلیلهای دقیق دانشمندان غربی از این تهدید و راهحلهای آنان میپردازم، و تلاش میکنم نشان دهم که چگونه دستگاه فکری و اخلاقی سید احمد الحسن، راه سومی را ارائه میکند.
عصر پساواقعیت:
عصر پساواقعیت به وضعیتی در سیاست معاصر اشاره دارد که در آن، نهتنها حقیقت بلکه واقعیت نیز اهمیت خود را در گفتمان عمومی از دست داده است. مشخصۀ این وضعیت این است که به باورهای شخصی در برابر صحت واقعیت اولویت داده میشود. این پدیده در جریان رویدادهایی مانند همهپرسی برگزیت و انتخاب دونالد ترامپ موردتوجه جدیتر قرار گرفت، جایی که کمپینها بر اظهارات احساسی و اغلب نادرست تکیه داشتند تا رأیدهندگان را تحتتأثیر قرار دهند. سیاست پساحقیقت اهمیت حقیقت را نادیده میگیرد و در عوض بر توسل به احساسات برای منافع سیاسی تمرکز میکند. [1]
اما این موضوع بسیار قبلتر از سوی اندیشمندان دیگری هم پیشبینی شده بود. ژان بودریار، فیلسوف فرانسوی، دربارهٔ عصری سخن میگوید که آن را عصر بازنمودهها و شبیهسازیها مینامد. [2] به نظر او، در دوران رسانههای اینترنتی، ما وارد عصر شبیهسازیها میشویم. [3] معنای این سخن را میتوان در مقایسه بین تلویزیون و اینترنت بهتر درک کرد. به نظر او، در عصر تلویزیون، رسانهها تلاش میکردند واقعیتی را که اتفاق افتاده است، دستکاری و بازنمایی کنند تا ذهن مخاطبان را منحرف کرده و در جهت منافع خاص سیاسی به آنها جهت بدهند. اما در عصر جدید و بهویژه با حضور هوش مصنوعی، شاهد آن هستیم که اساساً حقیقتها ساخته میشوند. در چنین جهانی، دیگر به جایی میرسیم که راست و دروغ یکی میشوند و ارزش اخلاقی خود را از دست میدهند. به گفتۀ بودریار، اگر در عصر تلویزیون، جنگ اصلی میان واقعیت و مجاز بود، در عصر شبیهسازی، جدال اصلی میان خیر و شر است. اما او، برحسب جهانبینیاش، این موضوع را ذاتاً منفی نمیداند و معتقد است که ما باید فراتر از مرزهای خیر و شر حرکت کنیم، زیرا تلاش برای تحمیل خیر (شبیه آنچه آمریکا برای تحمیل دموکراسی انجام داد یا اقدامات هیتلر یا حتی حکومتهای دینی)، منجر به شر میشود.
و اینجا محلی است که نتیجۀ ما میتواند از نتیجهگیری بودریار فاصله بگیرد. او مسئلهیابی درستی انجام داد، اما پاسخی که او و همفکرانش به این مسئله دادند، عملاً مولد شر شد. (آنان از گمراهان بودند؛ کسانی که خیر را طلب کردند، اما به شر رسیدند). [4] امروز، درحالیکه در نتیجۀ گسترش این نگاه، یعنی نسبیانگاری اخلاق، به جهانی بیبنیاد رسیدهایم، با روح بودریار چنین سخن میگوییم: آیا عدم اجبار خیر به این معناست که باید اساساً از جدال میان خیر و شر صرفنظر کنیم؟ به بیان دیگر، آیا این واقعیت که انسان مختار به انتخاب میان خیر و شر است، الزاماً به این معناست که جدالی میان خیر و شر وجود ندارد؟
نادیده گرفتن این جدال در درازمدت، منجر به سیطرﮤ شر بر جهان شد که نتایج اسفبار آن را امروز در جنگها، اوضاع محیط زیست و تبعیضها شاهدیم.
به بحثمان بازگردیم: در عصر پساحقیقت، همۀ تلاش احزاب سیاسی آن است که به شیوههای مختلف مردم را بفریبند تا رأی لازم را کسب کنند. این موضوع، برخی از متفکران غربی و حتی طرفداران دموکراسی بهعنوان بهترین شیوﮤ حکمرانی را نیز به صرافت بازنگری در عملکردهای اجتماعی و سیاسی انداخته است.
برای مثال، در یک مقالۀ خواندنی از وندایک [5] میبینیم که میگوید، «سیاست پساحقیقت با اولویت دادن به احساسات و باورهای شخصی بر واقعیتهای عینی، حوزﮤ عمومی را تضعیف میکند». معنای این سخن آن است که دیگر حوزﮤ عمومی، ازجمله شبکههای اجتماعی، محلی برای تصمیمگیری عاقلانه و منطقی نیست، بلکه جایی است برای دستکاری عواطف مشارکتکنندگانی که با درصد بالایی براساس احساسات و عواطفشان تصمیم میگیرند. پس، سؤال منطقی که به ذهن هر انسان متفکر و منصفی میرسد این است: آیا در چنین جهانی، دموکراسی همچنان بهترین روش برای انتخاب رهبر و حاکم جامعه است؟ آیا انتخاب رهبری که قرار است برای آیندﮤ میلیونها نفر تصمیم بگیرد، باید از مسیر احساسات عمومی بگذرد؟
طبیعتاً پاسخ بسیاری از دانشمندان و متفکران غربی به این سؤال منفی بوده است، کسانی که مقالات و کتابهای بسیاری دربارﮤ بحرانهای دموکراسی نوشتهاند. برخی تلاش کردهاند از مسئلۀ نهفته در بطن دموکراسی طفره بروند و بگویند که بهجای دموکراسی، باید از «دموکراسیها» سخن گفت، زیرا این نظام در هیچ کجای جهان به یک شکل اجرا نمیشود و ناکامیهای آن نه به ذات دموکراسی، بلکه به شیوههای اجرای آن در ترکیب با سایر مؤلفههای سیاسی، تاریخی، اجتماعی و اقتصادی بازمیگردد. افرادی مانند جان دیویی، آمارتیا سن، فرانسیس فوکویاما و رابرت دال، هریک به شیوهای از این رویکرد دفاع میکنند. اما چنین دفاعی، بیش از آنکه پاسخی به مسئله باشد، طفره رفتن از اصل موضوع است. این یک واقعیت است که دموکراسی حتی در کشورهای دیکتاتوری نیز به شکلهایی اجرا میشود، اما این تنوع در انواع دموکراسی به معنای ناقص بودن و تناقض درونی این شیوﮤ حکمرانی نیست. قرنها پیش، افلاطون به این فساد ذاتی درون دموکراسی پرداخته بود. [6] در کتاب «دموکراسیها چگونه میمیرند»، نویسنده به این نکته پرداخته که دموکراسیها نه به دست ژنرالها و نظامیان، بلکه به دست همان کسانی از بین میرود که از طریقی دموکراتیک به قدرت رسیدهاند. او میگوید، میدانیم که عوامفریبی هراَزگاهی در همۀ جوامع، حتی در دموکراسیهای سالم، ظهور میکنند و در ایالات متحده افرادی مثل هنری فورد، هوی لانگ، جوزف مککارتی و جورج والاس سهم خود را از آن داشته است. [7]
و این واقعیتی است که اعتراف به آن برای اغلب متفکران بهخصوص غربی دشوار است.
دموکراسی و تکثرگرایی بهعنوان راهی برای رهایی از اقتدارگرایی؟
نکته اینجاست که بسیاری از متفکران غربی، در تحلیل و آسیبشناسی وضعیت سیاسی و اجتماعی جهان، دقیق هستند. اما چون راهکار عملی برای برونرفت از این دور باطل نمیشناسند و همزمان، از تحمیل و دیکتاتوری به نام خیر نیز در هراساند، نمیتوانند راهکاری عملی و قابلِاجرا ارائه دهند. تاریخ نشان داده است که بسیاری از ظلمها به نام خیر صورت گرفتهاند، پس این هراس بیدلیل نیست. در نتیجه، نظریات آنها در حد تئوری باقی میماند یا در بهترین حالت، به جنبشهایی موقتی، محلی و زودگذر تبدیل میشود که بهمرور زمان از هدف اصلی خود منحرف میگردد. برای مثال، جنبش فمینیسم که با نیتی خیر، یعنی برقراری عدالت برای نیمی از جامعه که تحتِستم قواعد پدرسالارانه و جنسیتزده قرار داشتند، آغاز شد. این جنبش، البته به بسیاری از اهداف ارزشمند خود دست یافت، اما در مقاطعی، به اذعان خود فمینیستها، به ابزاری علیه زنان و حتی مردان تبدیل شد. [8]
پس این موضوع یعنی هراس از سیطرﮤ اقتدارگرایانۀ خیر بر زندگی مردم، منجر به اشتباه استراتژیک دیگری نیز از سوی این گروه از متفکران میشود. این اشتباه، ناشی از راهکاری است که برای غلبه بر تکصدایی و اقتدارگرایی خیر، به ذهنشان میرسد. در این مدل، قرار بود از طریق تکثرگرایی دموکراتیک، به افرادی که در طول تاریخ (در هر شکل از حاکمیت مدرن یا پیشامدرن)، تحتِستم بودهاند، حق سخن گفتن داده شود. یعنی گروههای ضعیف و حاشیهای مثل زنان، جوانان، بیسوادان، فقرا، سیاهان، خاورمیانهایها و ... .
این راهکار بسیار هوشمندانه برای انسانی است که مجبور است تنها در عالم ماده زندگی کند و خود را نسبت به سایر ابعاد وجودیاش به غفلت بزند. اما همانطور که میبینیم، این راهکار هم بسیار زود به ضد خودش بدل شد. یعنی این بیصدایان نهتنها صدایی جدی نیافتند، بلکه اقتدارگرایان این بار از مسیری دیگر و با نام دیگری (صدای بیصدایان) بر آنان مسلط شدند. زیرا در تکثرگرایی، ارزش بنیادی همچنان دموکراسی بود. یعنی حق برابری اظهارنظر، بدون داوری دربارﮤ این نظرات که منجر به یک نسبیگرایی در اخلاق شد، و در نسبیگرایی اخلاق، این سیاست است که حوزﮤ عمومی، رسانه، و حتی دانشگاهها را اشغال میکند.
مقابله با اقتدار به معنای ریشهکن کردن حقیقت و با نام تکثرگرایی انجام شد. هدف این مسیر، ایجاد امکانهایی برای خیر جمعی، بهجای ادعای یک خیر مطلق بود تا برخلاف همیشه که روحانیون، پادشاهان، سیاستمداران، دیکتاتورها، فئودالها، امیران و خانها حقیقت را مشخص میکردند، این خودِ مردم باشند که دربارﮤ حقوقشان صحبت کرده و از آن دفاع کنند. تکثرگرایی، هم بهعنوان یک مفهوم و هم بهعنوان یک پیامد، همراه با مفاهیم دموکراتیک و ناشی از ارزشهای سیاسی عصر روشنگری بود. مهمترین این ارزشها آزادی بود که مدل سیاسیاش دموکراسی شد. طنز داستان اینجا بود که این آزادی در ابتدا با زور آشکار و از طریق استعمار جغرافیای اروپا و فتح سرزمینها و مستعمره کردن آنها بود تا این ارزش و مدل حکومتی به کل جهان صادر شود، گرچه در پس آن، غارت منابع برای چرخاندن اقتصادهای نوظهور اروپایی بود. خیلی زود این شیوﮤ استعماری که دیگر از سوی مردم جهان تحمل نمیشد (انقلابهای استقلالطلبانۀ هند و آفریقا و آمریکای جنوبی نمونههای بارز آن هستند)، خیلی زود پوستین دیگری برای خویش یافت و این پوستین همانا حق آزادی در قالب تکثرگرایی و دخالتهای سیاسی پنهان، بهویژه از طریق رسانه در کشورهای مستعمره بود. در اینجا به همین تاریخ کوتاه بسنده میکنم و نتیجه میگیرم که تکثرگرایی، همانند همۀ مفاهیم دیگر، از جمله دموکراسی، هم دارای جنبههای مثبت است و هم منفی. از فواید آن، توجه به مستعمرات، ارزشهای زندگی آنان و ایجاد امکانی برای همۀ مردم جهان است که سخن بگویند. این حق، که در قالب متون مربوط به حقوق بشر تدوین شده است، با گسترش اینترنت امکان بیشتری برای تحقق چنین حقوقی فراهم کرده است. اما از آنجا که تکثرگرایی بدون وجود بنیانهای اخلاقی، دیر یا زود طعمۀ آزمندی انسان میشود، چنین شد. زیرا تنها ارزش زندگی آدمی، آزادی نیست که بخواهیم همۀ ارزشها را به پایش قربانی کنیم. در این حالت، خود آزادی اولین قربانی خواهد بود. امروز تکثرگرایی نیز مثل دموکراسی، شاید برای عدهای، هنوز روی کاغذ زیبا به نظر برسد؛ اما در عمل، به زشتی بلاگرهای بیفکر، سلبریتیهای پوچ و سطحی، هزارپارگی جنس و جنسیت، آثار بهاصطلاح هنری بیهدف، و تولید انبوه مقالات بیارزش دانشگاهی و هزاران ملغمۀ بیمعنا و بیفایدﮤ دیگر است.
در واقع، با گسترش اینترنت، دیگر کمتر نیازی به جنگهای خونبار فیزیکی بود. مغزها بهراحتی در اختیار استعمارگران قرار داشتند. نیک کولدری این استعمار جدید را در کتابی بسیار خواندنی، با عنوان هزینههای ارتباط: چگونه دادهها زندگی انسان را استعمار میکنند و آن را به سرمایهداری اختصاص میدهند، توصیف کرده است. [9] این بار دیگر همۀ مردم جهان تحتِاستعمار قرار دارند. و این خطر، گرچه دیر، اما از سوی خودِ غربیها نیز احساس شده است.
وندایک در مقالهای منصفانه، این بنبستها را که پیشتر ذکر شد، صورتبندی کرده است. به نظر او، همۀ جنبشهای فاشیستی، نادانان را نشانه گرفتهاند، مانند هیتلر، ترامپ و دیگرانی که میشناسیم. وندایک البته خودش ازجمله مخالفان «رژیمهای حقیقت» است؛ اصطلاحی از فیلسوف فرانسوی، میشل فوکو که تأثیرات بسیار عمیقی بر تفکرات اندیشمندان امروزی داشته است.
به نظر فوکو (همانند نیچه)، حقیقت چیزی است که توسط قدرت ساخته میشود؛ [10] برای تولید، تنظیم، توزیع و به کار انداختن مردم بهشکلی خاص و در راستای منافع آن قدرت. پس وندایک وضعیت پساحقیقت فعلی را اینطور نقد میکند که دروغهای ترامپ و دارودستهاش، گرچه مردم را از «رژیمهای حقیقت» دور میکند، اما چون این کار را نه به شیوهای تحلیلی و انتقادی بلکه از طریق کینه و ایدئولوژیهای ناسیونالیستی و قومگرایانه انجام میدهد، بر خطاست. او ترامپ را بهدلیل ایجاد بیاعتمادی نسبت به علم، مثلاً در دورﮤ کرونا یا تهدیدات مربوط به تغییرات اقلیمی، نقد میکند. او خطر عمدﮤ جهان امروز را بهدرستی، همین بیاعتمادی نسبت به حقایق و واقعیتها، ازجمله یافتههای علمی میداند. او حتی بهدرستی مقصر اصلی این بیاعتمادی گسترده را تشخیص میدهد: متفکرانی که تلاش کردند برای ایجاد یک تکثرگرایی دموکراتیک، هر گونه ادعای حقیقت را تخریب کنند. این افراد، گروههای پستمدرن و پساساختارگرایی هستند که برای رهانیدن انسانها از شر رژیمهای حقیقت، خودِ حقیقت را نشانه گرفتند و از اساس، منکر آن شدند که حقیقتی وجود دارد. آنها حقیقت را صرفاً ساختۀ دست انسان دانستند که باید مدام تخریب و از نو ساخته شود. البته، وندایک فرد منصفی است و میگوید کسانی که همۀ تلاش خود را صرف ساختارشکنیِ زندگی اجتماعی و اخلاقی کردند، باید بخشی از تقصیر را گردن بگیرند تا بتوانیم به سلطۀ ترامپ و شرکایش، ازجمله نظریهپردازان توطئه، پایان دهیم.
به نظر وندایک، مهم نیست ما دربارﮤ فیل چه فکر میکنیم، مهم این است که فیلی بیرون از ما وجود دارد. ساختارشکنان تنها کاری که انجام دادهاند این است که گفتهاند، چون از یک طرف برداشت هرکسی از فیل متفاوت است، و از طرف دیگر کسانی با کمک قدرت، برداشت خودشان از فیل را بهعنوان واقعیت فیل برای مردم جا میاندازند، پس فیلی وجود ندارد! در واقع، این افراد توجه نکردند که آنها در حال انکار مسئله هستند نه حل آن. مکانیسمی روانشناختی که در روان هر فرد، نهاد یا ساختار خودشیفتهای وجود دارد. به همین دلیل به نظر وندایک باید برای انجام پژوهشهای اجتماعی و سیاسی، به هستیشناسی هم توجه کنیم. یعنی اول بدانیم دنیا چیست. وقتی جهان را درست بشناسیم، بهتر میتوانیم دربارهاش کار علمی انجام دهیم.
راه نجات کجاست؟
«از هر طرف که رفتم، جز وحشتم نَیَفزود/ زنهار ازین بیابان، وین راه بینهایت» (حافظ)
گفتیم در عصری زندگی میکنیم که «پساحقیقت» هم نامیده شده، از این جهت که مبتنی بر دروغهای آشکاری است که حتی گوینده ابایی از گفتن آنها ندارد. گذشته است زمانی که با فاش شدن تقلبی بودن مدرک دکتری، فردی از غصه دق میکرد. امروز، رؤسایجمهور علناً دروغ میگویند و این دروغگوییها آنقدر عادی شده که همه نسبت به آن بیحس شدهاند و هیچ مطالبهگریای وجود ندارد. گفتیم که بودریار میگفت باید از بازی جدال خیر و شر فراتر رفت. اما آیا این جدال یک بازی بود و اساساً امکانی برای فراتر رفتن از آن وجود دارد؟ نشان دادیم که از قضا، فراتر رفتن از خیر و شر ما را به بیابان سرگردانی کشاند، جایی که انسان خیرخواه، دلسوز و منصف را به فریاد میآورد. پس چه باید کرد؟ چگونه میتوان هم از شرورِ اقتدارگرایی به نام اخلاق و حقیقت دور ماند و هم نسبت به ارزشهای اخلاقی، که بنیانی برای داوری رفتارها و عملکردهای ما و ضامن امنیت و سلامت ماست، بیتفاوت نبود؟
گفتیم وندایک راهکاری ارزشمند را برای پژوهشگران ارائه میکند: وارد کردن هستیشناسی و اخلاق به درون کار پژوهشی. بهسادگی یعنی:
1. محققِ سیاسی و اجتماعی باید نهتنها دربارﮤ امور قابلمشاهده بلکه دربارﮤ مکانیسمهای غیرقابلمشاهده اما واقعی نیز تحقیق کند (کاری که علم تجربی ناتوان از انجام آن است، زیرا فقط با رویدادهای قابلمشاهده کار میکند). این مکانیسمها، گرچه قابلمشاهده نیستند، اما از روی نشانههای واقعیشان میفهمیم که وجود دارند؛ پس قابل حدس زدن هستند.
2. دوم، محقق باید نسبت به اخلاق در پژوهش مسئول باشد.
هر دوی این مباحث، طولانی و از حوصلۀ این مقاله خارج است. اما نکتهای که اینجا مطرح میشود، آن است که دنیای امروز به بنبستی رسیده که در آن، هم نیازمند بنیانهایی ثابت برای اخلاق است و هم باید مؤلفههای غیرقابلمشاهدﮤ واقعی را به درون علم وارد کند. این روش که «رئالیسم انتقادی» نام دارد، سالها پیش نیز از سوی باسکار پیشنهاد شده بود.
برای مثال، در حالت فعلی، صحبت کردن دربارﮤ رؤیای صادقه در جامعهشناسی یا در انسان شناسی، بهعنوان یک روایت در کنار صدها روایت دیگر ارزشمند است (بدون ارزش گذاری). حالت فعلی منظورم همان علوم اجتماعی «بی ارزش» است یعنی آن علوم اجتماعی که قرار نیست دربارﮤ پدیدههای جامعه داوری ارزشی کند. یعنی فقط یک روایتگر بیطرف است، یک توصیفکنندﮤ محض. شبیه آنچه در علوم طبیعی میبینیم (دانشمند زیستشناسی دربارﮤ ویروس کشندﮤ کرونا داوری اخلاقی نمیکند). اما براساس روش رئالیسم انتقادی، باید حدس بزنیم چه چیزی باعث ایجاد این رؤیا شده و بعد بهسراغ آزمودن این حدس از مسیرهای مختلف برویم. از سوی دیگر، باید به نتیجۀ عملی و اخلاقی این تحقیق حساس باشیم. یعنی این فرایند چه اثرات اخلاقی در جامعۀ انسانی یا در گروه موردپژوهش من دارد.
بسیارخب، زمان نتیجهگیری از این بحث است. گفتیم که انسان مدرن در برههای از تاریخ به این نتیجه رسید که برای رهایی از اقتدارگرایی دین و کلیسا و دیکتاتور و شاه، که همگی خودشان را نمایندﮤ ارزشی اخلاقی مثل عدالت، خدا، نژاد و ملیت و ... میدانستند، بهتر است بگوید که اخلاق و ارزشها ساختۀ ذهن و موقعیت و منافع گروهی از انسانها هستند. همانند دین که ساختۀ ذهن گروهی قلمداد شد. در این حالت، همه میتوانند ارزشهایشان را بدون لکنت بگویند و آن را به مذاکره بگذارند، چون هیچ ارزشی برتر از بقیه نیست. اما دقیقاً در همان زمانی که برخی اندیشمندان خامخیال، چنین سادهلوحانه و کودکوار در حال ارائۀ این پیشنهاد بودند، سیاستمداران و صاحبان دانشگاه و مجلس و رسانه، در حال صحنهآرایی جدیدی برای این بازی بودند. بدین ترتیب این نوزاد از ابتدا مرده به دنیا آمده بود و قرار نبود حق مظلوم را از ظالم بستاند، بلکه از قبل، نتایج آن به قیمت گزافی پیشفروش شده بود؛ به قیمت جان انسانها!
امروز دیگر افراد منصف میبینند که پادشاه لخت است! و تنها شجاعتی لازم است که آن را فریاد بزند. آن فرد شجاع گویا پیدا شده و فریاد زده که تکامل انسان، تنها تکامل بیولوژیکی نیست، بلکه شامل تکامل اخلاقی و روحی نیز میشود. که جامعه بدون اخلاق محکوم به نابودی است. برای رسیدن به این جامعه و تمدن اخلاقی تنها یک راه بیشتر وجود ندارد: سپردن حاکمیت اصلی به حجت الهی. تنها در ذیل این حاکمیت است که دموکراسی میتواند در برخی تصمیم گیریها عملی شود. آنجا که پای جان و مال انسانها در میان است، تنها حاکم الهی است که شایستگی رهبری دارد، زیرا او صورت خدا و تجلی کمال اخلاقی در زمین است.
سید احمد الحسن در بخشی از کتاب جهاد درب بهشت است، [11] میگوید:
«... این [تمدن] چیزی نیست که در انحصار گروه خاصی باشد، بلکه این تمدن روحی اخلاقی در هر کجای این زمین با نسبتهای متفاوت، وجود دارد، همان طور که متضادش نیز در همان مکان و نزد گروهی که قسمتی از آن را دارند و به آنها عمل میکنند، وجود دارد. هر قومی به میزانی از تمدن منحرف و به درجاتی از آن برخوردار است. پس این درست نیست که از «گفتوگوی تمدنها» سخن بگوییم. غیر از تمدن الهی همۀ آنچه تمدن نامیده میشود، انحرافهایی هستند که مدعی تمدناند.»
همچنین در ادامه میگویند:
«کسی که بهدنبال تحقیق دربارﮤ تمدن است باید بداند اولاً آن تمدن حقیقی که در جستوجویش است منتسب به اخلاق و روح است یا میتوانیم بگوییم به دین الهی و ارزشهای اخلاقی، نه به زمین و قومیگرایی. (برای شما دین و آیینی مقرر کرد، از آنچه به نوح وصیت کرده بود و از آنچه بر تو وحی کردهایم و به ابراهیم و موسی و عیسی وصیت کردهایم که دین را بر پای نگه دارید و در آن فرقهفرقه مشوید.) [سورﮤ شوری، آیۀ ۱۳].» [12]
پس در پایان، به کسانی که تلاش میکنند برای غلبه بر ظلمِ به نام حقیقت (مثل ادعای علمای بیعمل)، حقیقت را انکار کنند و نبرد خیر و شر را نبردی بلاموضوع یا خطرناک برای آزادی میدانند، و هرگونه ادعای حقیقت را نشانۀ ظلم به دیگر سلایق و ذائقهها میدانند و راهحل عدالت را در تکثرگرایی و به بیان دیگر، فرقهفرقه کردن امیال، افکار و انسانها میدانند، باید این کلام از نویسندﮤ کتاب جهاد درب بهشت است را عرضه کرد که:
«اینگونه نیست که هرآنچه مقابل تاریکی قرار بگیرد، نور است، بلکه چه بسا تاریکی باشد؛ اما هرآنچه مقابل نور قرار گیرد، تاریکی است. ازاینرو باید نور را جستوجو کنیم و آن را بشناسیم، و بهواسطۀ آن است که تاریکیها شناخته میشود.» [13]
پانویسها:
- [1] https://shorturl.at/8Y53f
- [2] Simulacra and Simulation
- [3] Baudrillard, J. (1994) [1981], Simulacra and Simulation, University of Michigan Press.
- [4] سید احمد الحسن (۱۳۹۵)، گزیدهای از تفسیر سورﮤ فاتحه، انتشارات انصار امام مهدی، ص ۲۹ و ۳۰.
- [5] van Dyk, S. (2022). Post-Truth, the Future of Democracy and the Public Sphere. Theory, Culture & Society, 39(4), 37-50. https://doi.org/10.1177/02632764221103514
- [6] سید احمد الحسن (۱۳۹۷)، حاکمیت خدا نه حاکمیت مردم، انتشارات انصار امام مهدی.
- [7] Levitsky, Steven, and Daniel Ziblatt. (2019). How Democracies Die. First paperback edition. New York: Broadway Books, an imprint of Crown Publishing, a division of Penguin Random House.
-
[8]
چندین جریان فمینیستی در مقاطع مختلف به نقدهای درونی فمینیسم پرداختهاند و برخی استدلال کردهاند که جنبش فمینیستی، در برخی از اشکال خود، میتواند ابزاری علیه زنان باشد. در اینجا به چند نمونه از فمینیستها اشاره میکنم:
-کریستینا هاف سومرز (Christina Hoff Sommers) – در کتاب ? Who Stole Feminism، از آنچه "فمینیسم جنسیتی" مینامد، انتقاد میکند و استدلال دارد که برخی فمینیستها، زنان را بهعنوان قربانیان ابدی ترسیم کردهاند، که این امر به نفع خود زنان نیست.
-کامیل پالیا (Camille Paglia) – بارها فمینیسم مدرن را به چالش کشیده و معتقد است که برخی اشکال فمینیسم، زنان را از استقلال فردی و قدرت شخصیشان دور کرده و آنها را در نقش قربانی قرار داده است.
-بل هوکس (Bell Hooks) – در آثار خود، مانند Feminist Theory: From Margin to Center، اشاره میکند که فمینیسم، جریان اصلی گاهی زنان طبقات پایینتر و زنان رنگینپوست را نادیده گرفته و عملاً به تقویت سلسلهمراتب جدیدی پرداخته که به نفع برخی زنان و به ضرر برخی دیگر تمام شده است.
- نانسی فریزر (Nancy Fraser) – در نقد موج سوم فمینیسم، اشاره میکند که این جنبش با همسویی بیش از حد با نئولیبرالیسم، بهجای کمک به زنان، باعث افزایش نابرابری و فشار اقتصادی بر قشرهای فرودست شده است.
- سلطانه حافظ (Sylviane Agacinski) – فیلسوف و فمینیست فرانسوی، در نقدهای خود به برخی شاخههای فمینیسم مدرن میگوید، که تلاش برای بیاهمیت جلوه دادن تفاوتهای زیستی میان زنان و مردان، در نهایت علیه خود زنان عمل کرده است.
- جریچو توبین (Jericho Tobin) – از منتقدان معاصر که در مقالات خود اشاره میکند که برخی اشکال فمینیسم مدرن، بهجای توانمندسازی زنان، نوعی سرکوب ایدئولوژیک علیه دیدگاههای متفاوت ایجاد کرده است.
- [9] Couldry, Nick and Ulises A. Mejias. (2019). The Costs of Connection: How Data Is Colonizing Human Life and Appropriating It for Capitalism, Stanford University Press.
-
[10]
Gore, Jennifer. (2003). The Struggle for Pedagogies: Critical and Feminist Discourses as Regimes of Truth. Psychology Press.
- [11] سید احمد الحسن (۱۳۹۵). جهاد درب بهشت است. انتشارات انصار امام مهدی.
-
[12]
سید احمد الحسن، جهاد درب بهشت است، ص ۱۰۱ و ۱۰۲.
-
[13]
همان، ص ۱۰۳