همه‌چیز را همگان دانند یا محمد(ص)؟!

همه‌چیز را همگان دانند یا محمد(ص)؟!

درنگی گذرا بر پایه و پیرایۀ شعار معروف «همۀ این‌ها را پیامبر ما می‌دانست و گفته بود»

چکیده

مقاله حاضر با رویکردی انتقادی به یکی از شعارهای رایج مذهبی می‌پردازد که می‌گوید: «همه‌ی این‌ها را پیامبر ما می‌دانست و گفته بود». نویسنده با تکیه بر منطق فلسفه و معیارهای علم تجربی، این گزاره را از نظر معناداری، امکان راستی‌آزمایی و عقلانیت بررسی می‌کند و آن را در زمره‌ی گزاره‌های جزمی، تبلیغی و غیرقابل اثبات علمی معرفی می‌نماید. در عین حال، مقاله با اتکا به متون دینی و تحلیل مفاهیم عرفانی و قرآنی، از امکان وجود عقل کل در شخص پیامبر(ص) سخن می‌گوید؛ نه از راه استقراء تجربی، بلکه از مسیر وحی، شهود باطنی، و جایگاه خاص آن حضرت در نظام خلقت. در نهایت، نویسنده با بهره‌گیری از افسانه‌ی سیمرغ، آموزه‌های اسلامی، و اندیشه‌های سید احمدالحسن، نتیجه می‌گیرد که محمد(ص) در مرتبه‌ی لاهوت، همان عقل اول و مبدأ همه‌ی معرفت‌هاست؛ و از این منظر، می‌توان گفت او همان «همگان همه‌دان» است که در قالب انسانی تجلی یافته است.

مقدمه

می‌گویند: در روزگار خسرو انوشیروان فرستاده‌ای رسمی از روم به دربار شاه آمده بود. انوشیروان برای اینکه نزد فرستادﮤ روم به وزیر هوشمندش –بزرگمهر– مباهات کند، به او گفت: «تو همه‌چیز را می‌دانی و به آنها آگاهی. درست است؟» بزرگمهر پاسخ داد: «نه ای پادشاه، چنین نیست». انوشیروان که انتظار چنین پاسخی را نداشت با عصبانیت از او پرسید: «پس همه‌چیز را چه ‌کسی می‌داند؟» بزرگمهر پاسخ داد: «همه‌چیز را همگان دانند و همگان هنوز از مادر نزاده‌اند».[1]

احتمالاً بسیاری از شما این شعار معروف مذهبی را شنیده‌اید: «همۀ این‌ها را اسلام گفته بوده»؛ «همۀ این‌ها را از پیامبر ما گرفته‌اند». من هم مثل میلیون‌ها ایرانی که زیستن در فضای مذهبی را تجربه کرده‌اند این جمله را بارها شنیدم و گاهی درنگ کردم که آیا واقعاً پیامبر ما(ص) و دین ما و قرآن ما و پیشوایان معصوم ما (علیهم‌‌السلام) همۀ حقایق علمی و فلسفی و اجتماعی را گفته‌اند و دیگر دانشمندان و اندیشمندان سخن جدّی جدیدی برای گفتن ندارند، یا این جملۀ کلّی صرفاً مصرف تبلیغاتی داخلی دارد؟

زمانی که دل‌مشغول فلسفه بودم با مفاهیمی مانند «استقراء» و «اثبات‌پذیری» و «ابطال‌پذیری» آشنا شدم. آنها هر جمله‌ای را معتبر و معنادار نمی‌دانند، بلکه به باور اثبات‌گرایان جمله‌ای معنادار است که قابل اثبات تجربی باشد؛ و ابطال‌گرایان می‌گفتند: «جمله‌ای معنادار است که قابلیت ابطال داشته باشد»، اما آیا این نوع جملات کلّی مذهبی معنادار و قابل راستی‌آزمایی‌اند یا اصلاً گزاره محسوب نمی‌شوند و صرفاً جملاتی انشائی برای بیان احساسات شخصی و آرزوها و تخیّلات‌اند؟ در اینجا نمی‌خواهم مسئلۀ ملاک معناداری گزاره‌ها یا معناداری زبان دین و گزاره‌های دینی را واکاوی کنم، اما دست‌کم امیدوارم با پذیرش برخی پیش‌فرض‌های حدّاقلی و اصول منطقی مورد تسالم، بتوانم دربارﮤ این گزارﮤ خاص مذهبی به‌طرز خردمندانه‌ای تأمل کنم.

 

پدیده‌ای به نام خودشیفتگی مذهبی

دیالوگ مشهوری را همۀ ما بارها در مشاجره‌های دوران کودکی شنیده‌ایم: «بابای من بهترش رو داره». این یک گزارﮤ معنادار و قابل راستی‌آزمایی نبود و احتمالاً سایر کودکان هم این را می‌دانستند، اما در آنجا مهم این است که وانمود کنی بهترین و ثروتمندترین هستی، حتی اگر همه و ازجمله خودت بدانی که این دروغ است. کودکان می‌دانند که تو کوچک و ضعیفی؛ پس باید از اعتبار پدرت خرج کنی که قدری برای آنها مجهول و مبهم است؛ پس باید بگویی پدرم یک انسان ماورایی است و من هم فرزند اویم؛ پس من یک شاهزاده‌ام که وقتی بزرگ شوم شاه می‌شوم!

کودکانی را دیده‌اید که در بازی‌ها و رقابت‌های خود دو دسته می‌شوند؛ فردی از گروه اول می‌گوید: «بابای من قهرمان است و می‌تواند همه را بزند»، درحالی‌که پدرش یک کارمند معمولی نیروی انتظامی است که دورهٔ اجباری دفاع شخصی را مثل بقیۀ کادر انتظامی گذرانده. کودکان جناح او همگی این سخن را تأیید می‌کنند بااینکه می‌دانند یک ادّعای واهی است، اما دوست دارند باور کنند که واقعی است، چون به سربلندی آنها در این مصاف کمک می‌کند! نمایندﮤ جبهۀ مقابل، اگر تنش‌آفرین باشد، می‌گوید: «دروغ می‌گویی»، اما اگر کمی سیاست‌مدار باشد، کار خودش را پیشاپیش خراب نمی‌کند و اصلاً سراغ مفاهیم منطقی "صدق" و "کذب" نمی‌رود، چون خودش هم نیاز به همین آشفتگی منطقی دارد؛ پس تلاش می‌کند برگ برنده‌ای از همین جنس رو کند: «بابای من دزدهای دریایی را دستگیر می‌کند»، درحالی‌که پدرش یک کارمند عادی نیروی دریایی ارتش است و دزد دریایی را فقط در سینما دیده.

جملات ما لزوماً تابع قواعد منطقی نیستند. ما هرگز سوگند نخوردیم که باید با منطق علم -یعنی استقراء- یا منطق فلسفه -یعنی برهان- سخن بگوییم، بلکه گاهی منطق علم و فلسفه را با خودخواهی ژنتیکی‌مان لگدمال کنیم؛ مثلاً همسران مایل‌اند هر روز از شریک زندگی‌شان بشنوند: «تو زیباترین زن جهانی؛ تو قوی‌ترین مرد دنیایی؛ من بدون تو می‌میرم و ... .» همۀ ما می‌دانیم که این جملات دروغ‌اند، اما از شنیدنشان رنجور نمی‌شویم، بلکه از نشنیدن این دروغ‌های کلیشه‌ای می‌رنجیم.

جهان ما همواره با تنش و تنازع بقاء تکامل یافته؛ پس گویا میراث تکاملی ما این است که همیشه با گونه‌های رقیب درگیر بودیم و همیشه در رقابت هوشمندانه از همان ادبیات دوران کودکی استفاده می‌کنیم که اختصاص به جنسیت زن یا مرد ندارد، بلکه یکی از پیامدهای هوشمندی است. هوشمندی ما را کمک می‌کند در تنازع بقاء و به‌تبع آن «کل‌کل کردن با رقبا» از مفاهیم انتزاعی استفاده کنیم و چیزهایی را بسازیم که مشاهده نکردیم، یعنی دروغ بگوییم و مبالغه کنیم. هرچه ابزار هوشمندی ما کامل‌تر شد، قدرت و مهارت اقناع و وانمود کردن و دروغ گفتن ما هم بیشتر شد، تا جایی که امروز بیشتر مردم جهان باور دارند که عامل بمباران اتمی هیروشیما و ناکازاکی و جنگ ویتنام و... رهبر آزادی‌خواهی و حقوق بشر است!

خودشیفتگی مذهبی و سیاسی و نژادی و به‌طور کلی خودشیفتگی صنفی جزو همان باورها و گزاره‌هایی است که نباید دنبال پشتوانهٔ منطقی‌اش باشیم، همان‌طور که در دعواهای گروهی کودکانه دنبال صدق و کذب گزاره‌ها نبودیم و تنها درصدد غلبه بودیم. خودشیفتگی‌های سیاسی و نژادی و مذهبی، غالباً از همین سنخ‌اند، مثلاً وقتی هیتلر شعار می‌داد که نژاد ژرمن برترین نژاد دنیاست، کسی از او نمی‌پرسید این گزاره را چگونه و از چه داده‌هایی استنتاج کردی؟ نازی‌ها از این دروغ خرسند می‌شدند و هورا می‌کشیدند، چون آن جمله به این معناست که ما بهترین هستیم و دیگران از ما پایین‌ترند. لذا پدیدﮤ نژادپرستی منحصر به نازی‌ها نبوده و این دروغ بزرگ در همه‌جای دنیا رواج دارد. بسیاری از ایرانیان همچنان معتقدند: «هنر نزد ایرانیان است و بس»؛ و اگر کسی در مدعایشان تشکیک کند، به وطن‌فروش و بی‌اصالت و غرب‌زده یا تازی‌پرست متهم می‌شود.

می‌توانیم اسم این اپیدمی «خودشیفتگی صنفی» را به‌جهت پررنگ بودنش در اقشار مذهبی، «خودشیفتگی مذهبی» بنهیم. به زبان ساده: یهودیان نژاد برتر هستند، چون خودشان باور دارند؛ مسیحیان فرزندان یا دوستان خاص خدایند، چون خودشان باور دارند؛ مسلمانان امت یکپارچه و پیروزند، چون خودشان باور دارند؛ آتئیست‌ها فرهیخته و دانشمند هستند، چون خودشان باور دارند؛ و... . در اینجا نباید دنبال دلیل منطقی این گزاره‌ها باشیم، بلکه باید دنبال علت تمایل مردم به پذیرش این باورها باشیم؛ یعنی به‌جای عامل منطقی، باید دنبال عامل روانی و ژنتیکی این باورهای جزمی باشیم. بنابراین «هیچ بقالی نمی‌گوید ماست من ترش است»، چون اگر این را بپذیرد، باید دکّانش را ببندد و خودش مشتری دکّان دیگری شود!

 

استدلال عجیب خطیب تلویزیونی دربارﮤ عقل کل بودن پیامبر(ص)

چند سال پیش در زندان مرکزی قم (معروف به زندان لنگرود) در بند ویژﮤ روحانیت در جوار تنی چند از انصار امام مهدی (ع) بودم. روزی کانال‌های تلویزیون را مرور می‌کردیم. به کانالی رسیدم که سخنرانی یکی از سخنران‌های معروف و پرطرفدار مذهبی را نشان می‌داد. او دربارﮤ عقل کلّ بودن پیامبر اکرم (ص) سخن می‌گفت. این موضوع برایم جذاب بود و با دقّت به سخنانش گوش دادم؛ چند آیه و روایت از متون اسلامی ارائه کرد که دلایل درون‌دینی نسبتاً قابل‌قبولی بود؛ ناگهان جمله‌ای گفت که شگفت‌زده شدم، چون کاملاً جدی سخن می‌گفت و جمعیت انبوهی شنوندۀ سخنانش بودند و عده‌ای هم سخنانش را یادداشت می‌کردند!! او می‌گفت: «حتی علم جدید هم اثبات کرده که عقل پیامبر ما (ص) از عقل همۀ انسان‌ها کامل‌تر بوده، چون دانشمندان رشتهٔ مغزشناسی نشان داده‌اند که تعداد سلول‌های خاکستری مغز حضرت محمد(ص) از تعداد سلول‌های خاکستری مغز همۀ انسان‌ها -از آدم تا روز قیامت- بیشتر است!»

در زمان کودکی هم شاهد چنین ادّعاهایی بودیم، اما اقلاً آن سخنان را یادداشت نمی‌کردیم! تعجب کردم از اینکه کسی نپرسید: چطور سلول‌های خاکستری مغز حضرت محمد (ص) را آزمایش کردید؟ و چطور سلول‌های خاکستری مغز حضرت آدم (ع) و تمام انسان‌ها تا روز قیامت –که هنوز نیامده– را آزمایش کردید؟ در حقیقت مردمی که آن سخنان را شنیدند، دوست داشتند چنین جملاتی بشنوند و سخنران معروف هم همان چیزی را به آنها داد که منتظرش بودند؛ پس تعجب نمی‌کردند و این سؤالات برایشان مطرح نمی‌شد!

احتمالاً بیشتر شما سخنانی ازاین‌دست را از کشیش‌ها و خاخام‌ها و ملاها شنیده‌اید و شاید برخی از این اظهارات جنجالی در این روزها در گوشی‌های هوشمند همۀ شما در گردش باشد.

تا اینجا فهمیدیم که هر جملۀ معنادار در فلسفه یا علم باید ملاکی برای راستی‌آزمایی داشته باشد؛ همچنین دانستیم که بسیاری از مردم تمایل دارند دروغ‌هایی را بشنوند که نتیجه‌شان این است که شما قوم برگزیده‌اید و بهترین نسل و نژاد هستید و با دیگران متفاوتید. در این مقاله می‌خواهم به این مسئله بپردازم که آیا جملۀ کلیشه‌ای معروف «همۀ این‌ها را پیامبر ما(ص) می‌دانست و گفته بود» هم از همین سنخ سخنان است، یا این جمله قابلیت راستی‌آزمایی دارد و یک گزارﮤ معتبر است؟

 

آیا یک جملۀ کلّی می‌تواند معنادار و معتبر باشد؟

نخست باید ببینیم آیا این جمله قابلیت راستی‌آزمایی دارد یا نه؟ آیا این جمله می‌تواند معنادار و معتبر باشد؟ جملۀ «همۀ حرف‌های درست را پیامبر ما(ص) می‌دانست و گفته بود» از نظر منطقی «موجبۀ کلیه» است؛ پس یا باید با استقراء تام اثبات شود یا از طریق برهان. برای مثال وقتی کسی بگوید: همۀ سیاست‌مداران متکبّرند، یا باید زندگی همۀ سیاستمداران را بررسی کرده باشد که بتواند این ادّعای کلی را اثبات کند، یا باید یک استدلال عقلی–تحلیلی ارائه کند که در قالب یک قیاس معتبر منطقی تنظیم شود، مثلاً:

صغری: کسی می‌تواند سیاست‌مدار شود که خودش را برتر از دیگران بداند؛

کبری: کسی که خودش را برتر از دیگران بداند متکبر است؛

نتیجه: کسی می‌تواند سیاست‌مدار شود که متکبّر باشد. (پس به زبان ساده: همۀ سیاست‌مدارها متکبّرند).

این استدلال از نظر ماده باطل است، اما مقصودم این بود که نشان دهم برای اثبات یک گزارﮤ کلی (موجبۀ کلیه) راهی وجود ندارد جز استقراء تامّ یا اقامهٔ برهان عقلی. استقراء –چه با تفسیر اثبات‌گرایی و چه با تفسیر ابطال‌گرایی– همان روش علم است و برهان عقلی هم روش فلسفه است.

آیا جملۀ «همۀ معارف صحیح را پیامبر ما(ص) گفته بود» می‌تواند با استقراء ثابت شود، یا به‌عبارت ساده‌تر آیا این جمله می‌تواند یک گزارﮤ معنادار علمی باشد؟ این ادّعا به‌اندازه‌ای کلی است که اگر بخواهیم با آن به روش علمی برخورد کنیم، نخست باید ترکیب «معارف صحیح» را به ‌شکل شفاف تعریف کنیم و سپس همۀ نمونه‌های معارف صحیح را از همۀ سخنوران و اندیشمندان تاریخ بشریت گردآوری کنیم و سپس همۀ سخنان پیامبر(ص) و جانشینانش (علیهم‌السلام) را گردآوری کنیم و جایگاه همۀ آن گفتارهای صحیح را در متون اسلامی نشان دهیم، که انجام چنین استقراء تام و همه‌جانبه‌ای بسیار دشوار است!

 

«همه‌چیز را همگان دانند و همگان هنوز از مادر نزاده‌اند» اعتبار منطقی دارد؟

اگر معنای «همه‌چیز» در این جمله، همۀ تجارب و دانش‌های بشری باشد، این گزاره از نظر منطقی درست به نظر می‌رسد و اقلاً بخش اولش نیاز به آزمایش هم ندارد، چون جزو گزاره‌های تحلیلی است که دلیلش در خود گزاره نهفته است، چون در واقع معنایش این است: «معلومات همگان در نزد همگان است، نه در نزد یک نفر.»

البته اکتشاف بزرگی اتفاق نیفتاده، مثل اینکه بگوییم «هر مادری فرزند دارد.» فرزند داشتن همان تعریف کلمۀ مادر است! ناگفته نماند که حتی طبق این تفسیر هم قسمت دوم جمله همچنان محتاج استدلال است، چون محال نیست که یک نفر مساوی همگان یا حاوی و محیط بر همگان یا معلومات همگان باشد. بنابراین قسمت اثباتی جمله کاملاً بدیهی و تحلیلی است، اما قسمت سلبی آن دلیل می‌خواهد. قبول دارم کمی عجیب است، اما از لحاظ فلسفی محال نیست که جناب «همگان» خودش یک شخص یا یک روح کلی باشد که از مادر زاییده شده باشد و همۀ مردم جهان بخش‌ها یا جلوه‌هایی از شخصیت او باشند یا تکه‌هایی از پازل آن عقل کلّ و «همگان یکتا» باشند.

حال اگر مقصود از جمله، همۀ حقایق هستی باشد، داستان بسیار متفاوت خواهد شد، چون در این صورت، خود این کلیشهٔ معروف هم یک جملۀ معتبر علمی نیست، بلکه شعاری پوپولیستی است، زیرا اقلاً دو رخنهٔ اساسی در این کلیشه وجود دارد:

1.      از کجا معلوم که همه‌چیز –یعنی همۀ حقایق– در بین همگان یافت شود؟

2.      اگر هم یافت شود، چطور تمییز داده می‌شود؟

به زبان ساده، چطور می‌توان اثبات کرد که همه‌چیز –یعنی همۀ حقایق– را در مجموع بشریت می‌توان یافت؟ چه اشکالی دارد که حتی همگان –یعنی مجموع انسان‌های تاریخ– همه‌چیز را ندانند و مثلاً همۀ بشریت فقط یک درصد از حقایق عالم را بشناسند؟!

لذا این پیش‌فرض (همه‌دانی همگانی) ازطریق استقراء علمی –چه با روش اثبات‌پذیری و چه با روش ابطال‌پذیری- اعتبارسنجی نشده و اصلاً قابل راستی‌آزمایی تجربی نیست، دقیقاً مانند ادّعای عجیب شیخ تلویزیونی دربارﮤ سلول‌های خاکستری مغز پیامبر(ص)؛ پس در مقیاس فلسفۀ علم هیچ معنایی ندارد. گمان می‌کنم این جمله محصول تلفیق دگماتیزم و اومانیزم -یا التقاط جزم‌اندیشی و انسان‌محوری- است.

وانگهی حتی اگر کسی بتواند گزارﮤ «همه‌چیز را همگان دانند» را با روش فلسفی و الهیاتی توضیح دهد و اثبات کند که همۀ حقایق در بین همۀ مردم پراکنده است، باز هم این گزارﮤ مبهم هیچ معرفتی به ما نمی‌دهد، چون اگر «همه‌چیز» در بین همگان پراکنده باشد، ما چطور می‌فهمیم که این «همه‌چیزِ صحیح» در بین این همه «همه‌چیزِ غلط» کجاست؟

 

آیا هوش مصنوعی می‌تواند «همگان همه‌دان» و «جام‌جم» شود؟

اگر یک ملاک قطعی ساده برای تمییز گزارﮤ درست (همه‌چیز صحیح) از گزارﮤ نادرست (همه‌چیز غلط) داشته باشیم که مانند یک الگوی کامپیوتری عمل کند، دیگر نیازی به این نداریم که همه‌چیز را همگان بدانند، بلکه هرکسی آن الگو و الگوریتم کامپیوتری را در دست داشته باشد و همۀ گزاره‌ها را در اختیار داشته باشد، به‌سادگی همۀ «همه‌چیزهای درست» را از «همه‌چیزهای غلط» تشخیص می‌دهد و در این صورت، باید بگوییم همه‌چیز را فلان نرم‌افزار هوش مصنوعی می‌داند، اما اقلاً درحال‌حاضر چنین چیزی نداریم، یعنی یک بانک اطلاعات جامع به‌همراه میزان سنجش «همه‌چیز صحیح» در بین این همه بی‌همه‌چیز نداریم. حتی اگر در حدود سال ۲۰۴۰ به عصر "هوش فوق‌العاده" یا super intelligence برسیم که یک ابرکامپیوتر خودش مصداق همگان شود و همه‌چیز را بداند و کاملاً از هوش انسانی بی‌نیاز شود، باز هم نهایتاً باید بگوییم همه‌چیز را ماشین می‌داند، نه اینکه «همه‌چیز را همگان دانند و همگان هنوز از مادر نزاده‌اند»، چون از قضا این جنین نامبارک از مادر زاییده شده و همان جنینی است که اگر هرچه سریع‌تر کنترل نشود، می‌تواند به‌زودی مادرش را ببلعد![2]

وانگهی منظور از «همه‌چیز» در اینجا امور محاسبه‌پذیر است، یعنی هوش مصنوعی اطلاعات موجود را می‌خواند و براساس مشترکات و ویژگی‌های آن اطلاعات، در شرایط مشابه اطلاعات مشابه مناسب ایجاد می‌کند و این براساس احتمالات ریاضی انجام می‌شود. بنابراین هوش مصنوعیِ همه‌چیزدان نیز همه‌چیز را نمی‌داند، بلکه همه‌چیزی که برای آن و طبق آن ساخته‌شده را می‌تواند بداند؛ پس در نهایت می‌تواند جای عقل معاش و قوهٔ حسابگری انسان را بگیرد، اما همه‌چیز لزوماً مساوی با همۀ چیزهای محاسباتی و ریاضی نیست؛ پس هوش مصنوعی هم نمی‌تواند «همگان همه‌دان» باشد، بلکه نهایتاً می‌تواند جامع‌ترین بانک اطلاعاتی حاوی پیچیده‌ترین انواع محاسبات و پردازش‌های تجربی باشد.

 

خرد جمعی می‌تواند پاسخ مسئله باشد؟

شاید بگویید: معنای جملۀ «همه‌چیز را همگان دانند و همگان هنوز زاده نشده‌اند»، بسیار ساده است و نیازی به این تأملات فلسفی نبود.

بله، می‌دانم که مقصود از این جمله چیست: اینکه یک انسان هرچه دانا و باتجربه باشد، اگر دروازه‌های مغزش را ببندد و از دیگران نشنود و نیاموزد و از خرد جمعی استفاده نکند، به‌سبب محدودیت ذاتی‌اش از فهم و تجربۀ بسیاری از چیزها محروم است؛ پس انسان‌ها نیاز به بهره‌گیری از خرد جمعی هم‌نوعان خود دارند، چون بسیاری چیزها را هم‌نوعان ما می‌دانند و تجربه کرده‌اند و ما فقط با نیکو شنیدن و مشورت و آموزش می‌توانیم برکۀ بستۀ اطلاعاتمان را به اقیانوس اطلاعات جامعه وصل کنیم.

این مطلب درستی است که تجربه و عقل و متن دینی تأییدش می‌کند. در اینجا به چند نمونه از متون دینی اشاره می‌کنم:

1.      امام صادق(ع) به هشام فرمود که لقمان حکیم به پسرش می‌گفت: «تَوَاضَعْ لِلْحَقِّ تَكُنْ أَعْقَلَ النَّاسِ وَ إِنَّ الْكَيِّسَ لَدَى الْحَقِّ يَسِيرٌ»[3] «برای حق متواضع باش تا عاقل‌ترین مردم باشی، و انسان زیرک در نزد حق سخت‌گیر نیست.»

2.      امام صادق(ع) فرمود: «وَ أَعْقَلُ النَّاسِ أَشَدُّهُمْ مُدَارَاةً لِلنَّاسِ»[4] «عاقل‌ترین مردم کسی است که در مدارا با مردم قوی‌تر باشد.»[5]

3.      در حدیثی مرسله از امیرالمؤمنین علی(ع) آمده: «أَحْمَقُ النَّاسِ مَنْ ظَنَّ أَنَّهُ أَعْقَلُ النَّاس»[6] «احمق‌ترین مردم کسی است که گمان می‌کند عاقل‌ترین مردم است.»

4.       در حدیث مرسلۀ دیگری از امام علی(ع) آمده: «أَعْقَلُ النَّاسِ مَنْ أَطَاعَ الْعُقَلَاءَ»[7] «عاقل‌ترین مردم کسی است که از عاقلان پیروی کند (و حرف بشنود).»

5.      امام صادق(ع) فرمود: «وَ أَعْلَمُ النَّاسِ مَنْ جَمَعَ عِلْمَ النَّاسِ إِلَى عِلْمِهِ»[8] «داناترین مردم کسی است که دانش مردم را به علم خودش اضافه کند.»

این دسته از روایات نشان می‌دهد که جملۀ «همه‌چیز را همگان دانند» با این تفسیر عرفی، از دیدگاه دینی هم درست است. می‌دانیم که اگر کسی نسبت به دیگران شنونده و متواضع و آموزنده باشد، چیزهای بیشتری را می‌آموزد و علم و عقل کامل‌تری خواهد داشت. در نتیجه اگر ثابت شود که فلان شخص یا فلان پیامبر بیش از همه شنونده و متواضع و اهل مشورت و استفاده از خرد جمعی بوده، می‌توانیم نتیجه بگیریم که احتمالاً او جزو عاقل‌ترین و داناترین افراد بوده، یا دست‌کم رفتارش طبق الگوی عاقل‌ترین‌های جهان بوده، حتی اگر میزان انباشت اطلاعات یا استنتاج‌های ذهنی‌اش از برخی کمتر باشد.

در نتیجه بهره‌گیری از خرد جمعی، مشورت گرفتن و هنر خوب گوش دادن و آموختن از دیگران، نمی‌تواند شما را «همگان همه‌دان» کند، اما اقلاً در مقیاس این عالم جسمانی می‌تواند شما را از یک کامپیوتر مبتنی‌بر حافظۀ داخلی تبدیل به یک کامپیوتر متصل به اینترنت کند که همه‌چیز را بالقوه در اختیار دارد و فقط کافی است کمی جست‌وجو کند تا به اقیانوسی از اطلاعات متصل شود! البته تفاوت این دو کامپیوتر بسیار چشمگیر است؛ چیزی شبیه تفاوت 1 با (n + 1)، اما باز هم ما را به الگوی «همگان همه‌دان» در معنای دقیق فلسفی‌اش نمی‌رساند.

 

محمد(ص) «گوش نیکو» بود

از عجایب سیرﮤ حضرت محمد(ص) این است که منافقان برای تمسخرش او را ملقب به «أذن» و گوش کرده بودند، چون می‌گفتند موضع ندارد و سخن مؤمنان و حتی مؤمنان ظاهری را باور و تصدیق می‌کند. عجیب است که خداوند این لقب را از رسول‌الله(ص) نفی نکرده، بلکه آن را تکمیل کرده و توضیح می‌دهد که او «أذن خیر» یعنی گوش نیکوست که به خدا ایمان دارد و سخن مؤمنان و حتی مؤمنان ظاهریِ فاقد ایمان حقیقی را باور می‌کند.

قرآن می‌فرماید:

(وَ مِنْهُمُ الَّذِينَ يُؤْذُونَ النَّبِيَّ وَ يَقُولُونَ هُوَ أُذُنٌ قُلْ أُذُنُ خَيْرٍ لَكُمْ- يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ يُؤْمِنُ لِلْمُؤْمِنِينَ‏)[9] (یعنی برخی از آنها کسانی‌اند که پیامبر را اذیت می‌کنند و می‌گویند او گوش است؛ بگو گوش نیکویی است برای شما که ایمان به خدا دارد و مؤمنان را باور می‌کند).

در تفسیر قمی آمده که سبب نزول این آیه این بود که عَبْداللَّهِ بْنَ نُفَيْلٍ یکی از منافقان بود که نزد پیامبر(ص) می‌نشست و سخنش را می‌شنید و به منافقان گزارش می‌داد و سخن‌چینی می‌کرد. جبرئیل(ع) بر رسول‌الله(ص) نازل شد و گفت: «ای محمد، یکی از منافقان سخن‌چینی تو را می‌کند و کلامت را به منافقان می‌رساند.» پیامبر(ص) پرسید او کیست؟ جبرئیل(ع) مشخصات ظاهری آن منافق را بیان کرد. پیامبر(ص) او را فراخواند و جریان را برایش نقل کرد. عبدالله بن نُفَیل قسم خورد که چنین کاری نکرده. پیامبر(ص) فرمود: «از تو پذیرفتم؛ پس دیگر با ایشان هم‌نشین نشو.» عبدالله بن نفیل به اصحابش برگشت و گفت: «محمد(ص) گوش است؛ خدا به او گزارش داده که من سخن‌چینی‌اش را می‌کنم و وحی خدا را قبول کرد؛ و من هم به او گفتم که این کار را نکردم و سخن من را هم قبول کرد.» لذا خداوند بر پیامبرش(ص) این آیه را نازل کرد: (وَ مِنْهُمُ الَّذِينَ يُؤْذُونَ النَّبِيَّ وَ يَقُولُونَ هُوَ أُذُنٌ قُلْ أُذُنُ خَيْرٍ لَكُمْ- يُؤْمِنُ بِاللَّهِ وَ يُؤْمِنُ لِلْمُؤْمِنِينَ‏) یعنی کلام خدا را تصدیق می‌کند و عذر و بهانهٔ تو را هم در ظاهر قبول می‌کند و در باطن تصدیق نمی‌کند، اما «وَ يُؤْمِنُ لِلْمُؤْمِنِينَ»، یعنی باور می‌کند کسانی را که اقرار به ایمان دارند، اما اعتقاد واقعی ندارند.[10]

در تفسیر کبیر فخر رازی هم چند روایت دربارﮤ تفسیر آیه از صحابه نقل شده که همین مضمون را تأیید می‌کند. «ابن‌عباس گفت: برخی از منافقان در خلوتشان سخنان بدی دربارﮤ پیامبر(ص) گفتند. برخی گفتند: این کار را نکنید؛ می‌ترسیم که این سخنان به محمد(ص) برسد. جلاس بن سوید گفت: ما هرچه بخواهیم می‌گوییم؛ سپس نزد او می‌رویم و قسم می‌خوریم که نگفتیم و سخن ما را قبول می‌کند، چون محمد(ص) فقط یک گوش شنواست! پس این آیه نازل شد. صحابی دیگری گفت: منافقان می‌گفتند: این مرد چیزی نیست جز یک گوش؛ هرکس که بخواهد نظرش را عوض می‌کند؛ چون نظر جازم و تصمیم قاطعی ندارد!»[11]

اگرچه این آیۀ قرآن سبب و شأن نزول مشخصی دارد، اما این لقب ازسوی منافقان و پذیرش آن به‌صورت «أذن خیر» ازسوی خداوند نشان می‌دهد که این یکی از صفات آشکار و ممتاز رسول‌الله(ص) بوده که گوش شنوایی برای مردم بوده، آن‌هم در حدّی که منافقان او را به‌سبب همین فضیلت اخلاقی تمسخر می‌کردند!!

گویا اعراب شبه‌جزیره چنان به فرهنگ دیکتاتوری عادت کرده بودند که محمد(ص) را به‌سبب «گوش نیکو» بودنش یک فرد غیرعادی و قابل تمسخر می‌دانستند!

 

محمد(ص) رهبری بود که بسیار مشورت می‌گرفت

باری خداوند به پیامبرش فرمود:

(فَبِمَا رَحْمَةٍ مِّنَ اللَّهِ لِنتَ لَهُمْ وَلَوْ كُنتَ فَظًّا غَلِيظَ الْقَلْبِ لَانفَضُّوا مِنْ حَوْلِكَ فَاعْفُ عَنْهُمْ وَاسْتَغْفِرْ لَهُمْ وَشَاوِرْهُمْ فِي الْأَمْرِ فَإِذَا عَزَمْتَ فَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ إِنَّ اللَّهَ يُحِبُّ الْمُتَوَكِّلِينَ)[12] (به‌واسطۀ مهر و رحمتی ازجانب خداست که با مردم مهربان گشته‌ای، و اگر خشن و سنگ‌دل بودی، از دور تو پراکنده می‌شدند. پس از آنان درگذر و برای آنها طلب آمرزش کن. و در کارها با آنان مشورت نما، اما هنگامی که تصمیم گرفتی بر خداوند توکل کن. به‌راستی که خداوند توکل‌کنندگان را دوست دارد).

به گواهی مورّخان، پیامبر خدا(ص) در بسیاری از امور مهمّ از یارانش طلب مشورت می‌کرد و حتی در حساس‌ترین تصمیم‌گیری‌ها مانند تصمیم دربارﮤ جنگ و صلح یا نحوﮤ تعامل با دشمنان در مسائل حساس امنیتی و نظامی، به رأی و نظر آنها عمل می‌کرد، حتی اگر نظر خودش مخالف آنها بود!

برای نمونه، در جریان جنگ بدر، دربارﮤ اصل جنگ فرمود: «به من مشورت دهید» و به نظر انصار عمل کرد[13] و پس‌از جنگ هم دربارﮤ اینکه با هفتاد نفر از اسرای سپاه کفار چه کند، از اصحابش مشورت گرفت.[14]

یک سال پس‌از جنگ بدر، در جریان جنگ احد، پیامبر(ص) از مهاجران و انصار مشورت گرفت که کجا و چطور با لشکر مشرکان بجنگند. سال‌خوردگان مهاجرین و انصار معتقد بودند که باید در خود یثرب با سپاه مشرکان بجنگیم و ظاهراً پیامبر(ص) نیز به‌سبب رؤیایی که دیده بود موافق همین سیاست بود[15]، اما جوانان جنگجو به‌شدت با این پیشنهاد مخالفت کردند و نظر جمعی مؤمنان این شد که مثل غزوهٔ بدر در خارج از شهر با مشرکان بجنگند[16] و پیامبر(ص) علی‌رغم میل باطنی خودش این نظر جمعی را پذیرفت.[17]

در جنگ احزاب به‌سبب مشورت جناب سلمان فارسی و اتفاق‌نظر اصحاب در تأیید نظرش، سیاست خندق کندن دور شهر را اجرا کرد[18] و پس‌از اینکه ده روز در تنگنا و محاصره بودند، دربارﮤ پذیرش پیشنهاد برخی سران قبایل مشرکان -که در ازای گرفتن یک‌سوم خرمای مدینه دست از جنگ با پیامبر(ص) بکشند- با اصحابش مشورت کرد و طبق نظر اصحابش قرارداد پیشنهادی مشرکان را پاره کرد.[19]

همچنین در جریان صلح حدیبیه و نحوهٔ چینش نیرو در جنگ‌های خیبر و طائف و تبوک، در بسیاری از کلیات یا تصمیمات جزئی از یارانش طلب مشورت کرد و به نظر آنها عمل نمود و جالب‌تر از همه اینکه پس‌از نزول آیۀ ۱۲ سورهٔ مجادله دربارﮤ وجوب پرداخت صدقه برای ملاقات با پیامبر(ص)، از امام علی(ع) مشورت گرفت که چه مقدار صدقه (مالیات) برای این ملاقات در نظر گرفته شود.[20]

 

افسانۀ سیمرغ یا حقیقت جمعی سی‌مرغ؟

افسانۀ «سیمرغ» که در قالب یک منظومۀ عرفانی از شیخ فریدالدین عطار نیشابوری به‌جامانده، داستان زیبا و آموزنده‌ای است که پیشنهاد می‌کنم دست‌کم خلاصۀ آن را مطالعه کنید. در اینجا می‌خواهم نکتۀ آموزنده‌ای از این داستان عرفانی را به کار بگیرم:

سیمرغ حقیقی چیزی نبود جز همان اجتماع سی‌مرغ! پس وحدت این سی عدد مرغ ازخودگذشته، حقیقتاً باعث شد موجود افسانه‌ای سیمرغ تبدیل به یک واقعیت شود. مرغ حکیم شهر مبدأ هم خوب می‌دانست که سیمرغ چیزی نیست جز اجتماع ۳۰ مرغ خالص؛ نیز می‌دانست که آنها باید این مسیر را طی کنند تا به این وحدت برسند و بدانند که عقل کل چیزی نیست جز پیوستن و هم‌داستانی راستان (عقل‌های خالص) در آستان وحدت و فنا. به همین سبب آنها را راهنمایی کرد که این راه را بروند تا به سیمرغ برسند و پادشاه عالم را بیابند؛ پادشاهی که چیزی نبود جز خودشان، البته پس‌از غربال و خالص شدن و از خودگذشتگی و نابودی خودها.

جهان ما براساس آموزه‌های دینی و شواهد فلسفی و مکاشفات عرفانی متعدّد، جهانی چندلایه است که از تاریک‌ترین نقطه (دنیا) گرفته تا عالم نور و عقل و جبروت ادامه دارد. کسانی که به گنبد عالم خلقت –یعنی عالم جبروت و عقل- می‌رسند مانند همان سی مرغ‌اند که تا اینجا رسیده‌اند تا در نتیجه، حجاب برایشان کنار برود و بفهمند که اگر با هم یکتا شویم، جلوهٔ خدای یکتا می‌شویم. در واقع جهان –فیض و نور خدای یکتا– از یک نقطه آغاز شده که همان نقطۀ «ن» است[21] و آن نقطه هرچه به عالم جسمانی ما نزدیک‌تر شود کثرت و تفصیل و ظلمت و خطا و استثنائات بیشتری پیدا می‌کند، همان‌طور که آیات کتاب تدوینی (قرآن) هم تفصیل و استثناء پیدا می‌کنند.[22] در نتیجه نشانۀ عروج نفوس به‌سمت عالم بالا، یکی شدن اراده‌ها و جان‌ها و عقول سالکان –یا همان اجتماع قلوب– است!

قصۀ سیمرغ داستان یکی شدن نفس‌ها و عقل‌های سالکان طریق وحدت است که این اتحاد جز در عالم نور و عقل (جبروت) میسور نیست. اگر چیزی به نام عقل کلّ یا «همگان همه‌دان» وجود داشته باشد، باید در همان نقطۀ مقصد جست‌وجویش کنیم، نه در جهان تضادّ و تنافی مادّی و نه حتی در عالم مثال و ملکوت. سایه‌ها بیش از آنکه محصول نور باشند، محصول‌های حجاب‌های پیشِ‌روی نور هستند. نور یکتا و یگانه است، اما اشیاء و اشکالی که در مسیر تابش نور قرار می‌گیرند، دارای چگالی و تاریکی‌اند و این تعدّد و تفاوت اشکال و حجاب‌ها، باعث پدید آمدن سایه‌های متعدّد است. جهان ما عرصۀ تاخت‌وتاز و نبرد همین سایه‌هاست:

«جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه

چون ندیدند حقیقت، ره افسانه زدند»[23]

 

محمد(ص) در لاهوت، همان پادشاه سیمرغ است

در حقیقت، محمد(ص) چون در قوس صعود از همۀ سایه‌ها و پیرایه‌ها و به‌ویژه از خود بودن خودش گذشت و منیت و ظلمتی را که همیشه همراه مخلوقات است نیز قربانی حضرت حق نمود و به مقام منیع و درجۀ رفیع «فتح مبین» رسید، تبدیل شد به سرمنشأ عالم خلقت و عقل اول و خلق اول و «حقّ مخلوقٌ به» و «الله فی الخلق»[24] و نور آسمان‌ها و زمین و وجود «جمع الجمع» خلق و تبدیل شد به همۀ خلق[25] و همۀ معرفت، چون خلقت چیزی نبود جز علم خدا به خودش و نگریستن حق‌تعالی به خودش، چنان‌که در حدیث قدسی آمده: «كُنْتُ كَنْزاً مَخْفِيّاً فَأَحْبَبْتُ أَنْ اعْرَفَ فَخَلَقْتُ الخَلْقَ لِاعْرَف‏»[26] «من گنج پنهانی بودم که دوست داشتم شناخته شوم، پس خلق را آفریدم تا شناخته شوم.»

این مقام در عالم لاهوت فقط نصیب محمد(ص) شد، چون او بود که در امتحان نخستین و پیدایش نخست (عالم ذرّ) پیش و بیش از همه به‌شکل یکپارچه و بی‌شائبه خودش را در آتش ولایت خدا سوزاند و چیزی از او باقی نماند که محمّد نامیده شود؛ پس خودش همان آتش شد که به موسی(ع) می‌گوید: (إِنِّي أَنَا اللَّه)[27]؛ پس «الله فی الخلق»[28] یعنی خدای در خلقت شد و لاهوت مقیّد برای ربوبیت جمیع خلایق شد. نتیجۀ این فتح مبین آن شد که همۀ فرستادگان و اوصیاء که فرستادگان خدا نامیده می‌شوند، در حقیقت فرستادهٔ حجاب ذات خدا –یعنی محمد(ص)– هستند، و غالب آنها البته مستقیماً نیز از محمد رسول‌الله(ص) فرستاده نشده‌اند، بلکه از حجاب محمد(ص) در عالم بالا –یعنی علی(ع)– و بلکه حجاب‌های علی(ع) فرستاده شدند[29]؛ و به همین جهت همواره خداوند از ارسال آنها با صیغۀ جمع سخن می‌گوید که ما فرستادیم[30] و ما نازل کردیم و ما خلق کردیم و ما آسمان‌ها را گستراندیم و... .

این «ما» همان سیمرغ هستند که خود را از خود تهی کردند و در نتیجه چیزی در آنها جز حق باقی نماند؛ پس آنچه ذات خداوند انجام می‌دهد همواره به‌وسیلۀ این حجاب‌های نورانی صورت می‌گیرد، چون اگر محمد(ص) و حجاب‌های نورانی دونِ او نبودند، هیچ نسبتی بین ذات خدا –یعنی نور محضی که هیچ ظلمتی ندارد– با جهان ما –که نور مخلوط با ظلمت‌هاست– برقرار نبود؛ و به‌راستی اگر جایگاه محمد(ص) در «فتح مبین» نبود، هیچ سنخیتی بین علت قدیم و واجب (باری‌تعالی) با مخلوقات حادث و ممکن نبود تا چنین اثری از چنان مؤثر منزّه و مطلق و نامحدودی صادر شود.

کسی که به چنین جایگاهی در عالم بالا (فتح مبین) دست پیدا می‌کند که از خود بودن خودش تهی می‌شود، در عالم جسمانی هم اخلاق و صفاتی در او بروز می‌کند که قلهٔ توحید و مکارم اخلاقی است و شاید برای اهل زمین جزو ویژگی‌های نامطلوب یا تمسخرآمیز یا غیرعادی تلقی شود؛ مثلاً موسی(ع) خودش را از یک سگ بیمار هم برتر حساب نمی‌کرد[31]؛ عیسای مسیح(ع) حاضر به بدگویی از یک لاشۀ سگ نبود و هنگامی که حواریون گفتند چقدر بوی بدی دارد، بی‌درنگ فرمود: «چه دندان‌های سفیدی دارد»[32]؛ محمد(ص) به روشی عمل می‌کرد که منافقان می‌پنداشتند خودش نظری ندارد و چیزی نمی‌داند و فقط گوش است!

«گفتم که الف، گفت دگر؟ گفتم هیچ

در خانه اگر کس است، یک حرف بس است!»

 

اولین خلق خدا و همۀ خلقت، همان عقل اول است

در بعضی روایات آمده که اولین مخلوق خدا –یا همان سرچشمۀ ازلی فیض و معرفت– نور محمد(ص) بوده است:

«أَوَّلُ مَا خَلَقَ اللَّهُ نُورِي»[33] و در بعضی روایات آمده که اولین مخلوق خدا عقل بوده است: «أَوَّلُ مَا خَلَقَ اللَّهُ الْعَقْلُ».[34]

اگر این دو متن دینی را در قالب یک قیاس منطقی از نوع قیاس اقترانی شکل دوم قرار دهیم، نتیجه‌اش این می‌شود که نور پیامبر(ص) همان عقل است.

صغری: اولین خلق خدا نور محمد(ص) بوده؛

کبری: اولین خلق خدا عقل بوده؛

نتیجه: نور محمد(ص) همان عقل بوده.

به زبان ساده، آن سرچشمهٔ وجود و معرفت، همان وجود نوری و لاهوتی محمد(ص) بوده، و او نخستین و تنها چیزی است که مستقیماً از ذات خدا صادر شده، چون بقیۀ مخلوقات با واسطه و حجاب محمد(ص) خلق شدند. بنابراین درست است که بگوییم او همۀ خلق است، چون سایر مخلوقات چیزی جز مراتب ضعیف‌تر و جلوه‌های نازل‌تر نور محمد(ص) نیستند.

سید احمدالحسن می‌فرماید:

«فمحمد(ص) هو الخلق، وهو الکون، وهو کل العوالم المخلوقة، فمحمد(ص) هو الألف والیاء، وهو الأول والآخر، وهو الظاهر والباطن فی الخلق»[35] «پس محمد(ص) همان خلقت و همان جهان است، و او همۀ عوالم خلق شده است. پس محمد(ص) الف و یاء و اول و آخر و ظاهر و باطن در خلق است.»

 

از کجا بدانیم محمد(ص) همان «همگان همه‌دان» است؟

«بی‌همگان به سر شود، بی‌تو به سر نمی‌شود

داغ تو دارد این دلم، جای دگر نمی‌شود»

در آغاز مقاله از روش استنتاج علمی و میزان معناداری جملات در فلسفه و علم سخن گفتیم، اما به‌راستی از کجا می‌توان فهمید که آن عقل کل و وجود جمعی خلق و مبدأ پیدایش عوالم، مصداقش محمد(ص) است؟

از دیدگاه دینی اثبات این مسئله دشوار نیست. در عهد عتیق بشارت آمدن محمد(ص) را این‌گونه می‌خوانیم: «الله جاء من تیمان و القدّوس من جبل فاران»[36] «خدا از یمن می‌آید و قدّوس از فاران»، یعنی آن موعودی که به اسم الله می‌آید و خودش اسم اعظم الله است محمد(ص) بود که از یمن آمد، چون مکه بخشی از تهامه بود و تهامه بخشی از یمن قدیم. و خود رسول‌الله(ص) فرمود: «الْإِيمَانُ يَمَانٍ، وَ أَنَا يَمَانِي»[37] «ایمان یمان است و من یمانی هستم.»

ادله و شواهد قرآنی و روایی برای اثبات این مسئله بسیار است و چون اینجا مجال کافی برای پرداختن به آنها نیست، پیشنهاد می‌کنم به کتاب «توحید» نوشتۀ سید احمدالحسن مراجعه کنید تا دریابید چگونه کسی که خودش تنها مخلوق مستقیم الله –تبارک‌وتعالی– است، ازسوی خود خداوند متعالی به نام «الله» نامیده می‌شود. فقط همین نکته را اشاره می‌کنم که «الله» یعنی ذاتی که همۀ کمالات را دارد؛ یعنی شهر کمالات الهی؛ یا شهر علم و حکمت و معرفت. الله یعنی ذات؛ و ذات یعنی دارنده؛ اما دارندﮤ چه‌چیزی؟ نام‌ها و نشانه‌های نیکو، یعنی تجلیات و ظهورات نیک: «وَ لِلَّهِ الْأَسْماءُ الْحُسْنى‏ فَادْعُوهُ بِها»[38] «و نام‌های نیکو فقط برای خداست؛ پس خدا را با آنها بخوانید.» بنابراین حقیقت و کنه خداوند «الله» یا ذات نیست، بلکه کنه و حقیقت او (هو) چیزی است که هیچ اسم و صفتی ندارد و «الله» فقط یک حجاب معرفتی است برای اینکه خلق محتاج و وابسته و فقیر و ضعیف، به آن تکیه کنند و با آن خدا را بشناسند.

با این توضیح، آیا محال است خداوند مخلوقی داشته باشد که آینۀ تمام‌نمای ذات خدا باشد و تمام آن صفات و اسم‌های نیکو را داشته باشد، جز اینکه در اصل بودنش محتاج و فقیر خدا باشد؟ خیر؛ محال نیست، بلکه از قضا طبق اصل «سنخیت علت‌ومعلول» فقط چنین چیزی ممکن است مستقیماً از ذات خدا صادر شده باشد!

حال اگر چنین مخلوقی آفریده باشد که مشابه یک رونوشت یا کپی از ذات خدا باشد، آیا می‌توان او را «الله» به‌معنای «الله فی الخلق» نامید؟ بله، اشکالی در این نام‌گذاری نیست؛ بلکه از قضا بارها در کتاب مقدّس و قرآن و روایات اهل‌بیت(ع) این نام‌گذاری استفاده شده.[39]

از دیدگاه عقلی و فلسفی، اصل اینکه باید چنین موجودی پیش از همۀ مخلوقات آفریده شده باشد، با قاعدﮤ «الواحد» و نیز قاعدﮤ «امکان اشرف» قابل اثبات است، چون اگر آن نقطۀ شریف و عالی آغازین نبود، چیزی آغاز نمی‌شد تا به این گسترﮤ گستردﮤ عالم ما برسد، اما اینکه چگونه بفهمیم آن وجود جمعی و آن عقل اول و مخلوق اول همان محمد(ص) است نه کسی دیگر، دلیل عقلی معتبری برایش نیافتم. البته ممکن است برخی زیرکان از مشاهدﮤ قرآن محمد(ص) و علو و سیطرﮤ معنوی و روحانی آن بر همۀ رسالت‌ها و کتاب‌های پیشین، این را دریابند که قله و سرمنشأ معرفت و وحی الهی همان محمد(ص) صاحب قرآن است.

از دیدگاه علمی –استقرائی اثبات این مسئله ساده به نظر نمی‌رسد. شاید در آینده مقاله یا کتابی در این‌ باره بنویسم که به موارد متعدّدی از آموزه‌های فیلسوفان و دانشمندان گذشته و حال اشاره کنم که ریشه و سرچشمه‌شان در کلام محمد(ص) دیده می‌شود. آن هنگام این گمانه تقویت می‌شود که گویا همۀ عالمان و حکیمان و عارفان، خواسته یا ناخواسته و دانسته یا ندانسته، بر سر سفرﮤ معرفتی محمد(ص) نشسته‌اند و همۀ این چشمه‌های معرفت و حکمت از آن عقل کلّ سرچشمه گرفته و گویا عقل ناب محمدی ریشه و سرچشمهٔ خرد جمعی بشری –یعنی فیلسوفان و عالمان جهان– است[40]، چنان‌که امام باقر(ع) فرمود: «شَرْقاً أَوْ غَرْباً لَنْ تَجِدَا عِلْماً صَحِيحاً إِلَّا شَيْئاً خَرَجَ مِنْ عِنْدِنَا أَهْلَ الْبَيْتِ»[41] «به شرق و غرب عالم که بروید، علم درستی پیدا نخواهید کرد مگر اینکه از نزد ما اهل‌بیت خارج شده باشد!»

بنابراین برای معتقدان به ادیان ابراهیمی و به‌خصوص اسلام، اثبات این مسئله ازطریق متون معتبر دینی کار ساده‌ای است، اما ممکن است کسی بگوید من به ادیان ابراهیمی یا قرائت و تفسیر شما از متون کتب مقدس ادیان ابراهیمی باور ندارم؛ آیا راه ساده‌تری برای اثبات «همگان همه‌دان» بودن محمد(ص) برای ما هم دارید؟

بله، باید عوالم باطنی را بپیماییم تا خودمان ببینیم که همۀ عالَم و همۀ عالِم و همۀ علم و عقل و همۀ خلق و همۀ مخلوق، همان نقطۀ آغازین و سرچشمۀ خلقت یعنی محمد(ص) است. بنابراین درک این معنا از طریق وحی و ادراک حضوری و شهود باطنی و تجربهٔ دینی میسور است و راه این تجربه برای هر انسانی باز است، همان‌طور که فقط با وحی می‌توان به معرفت خدا رسید، و با شهود می‌توان به یقین رسید که این پیامبر(ص) و کتاب آسمانی‌اش ازسوی خداست و با همین شهود و وحی و ندای آسمانی و صیحۀ جبرئیلی و رؤیای صادقه می‌توان به یقین رسید که یمانی ازسمت امام مهدی(ع) آمده.

برای نمونه، یوحنا این حقیقت را مکاشفه کرد و گفت:

«و چون آن حیوانات جلال و تکریم و سپاس به آن تخت‌نشینی که تا ابدالآباد زنده است می‌خوانند، آنگاه آن بیست ‌و چهار پیر می‌افتند در حضور آن تخت‌نشین و او را که تا ابدالآباد زنده است عبادت می‌کنند و تاج‌های خود را پیش تخت انداخته، می‌گویند: ای خداوند، مستحقی که جلال و اکرام و قوت را بیابی؛ زیرا تو همۀ موجودات را آفریده‌ای و محض ارادۀ تو بودند و آفریده شدند.»[42]

 این تخت‌نشین محمد(ص) است و بیست‌ و چهار پیر اطراف او همان ۱۲ امام و ۱۲ مهدی از فرزندانش‌ هستند[43]؛ همان‌طور که در وصیت او ذکر شده‌اند.[44]

بنابراین در مکاشفۀ یوحنّا آن تخت‌نشینی که اطرافش بیست ‌و چهار پیر است، خالق همۀ موجودات است و همۀ آنها به او سجده می‌کنند.[45]

 

سخن پایانی

آری، محمد(ص) چون می‌خواست هیچ شود «همگان» شد و چون هیچ فکری جز نیستی نداشت «همه‌دان» شد و این‌گونه بود که خداوند خودش را در کلمه‌اش محمد(ص) تکثیر کرد و او همان «همگان همه‌دان» بود که: «در ابتدا کلمه بود و کلمه نزد خدا بود و کلمه خدا بود. همان در ابتدا نزد خدا بود. همه‌چیز به‌واسطۀ او آفریده شد و به غیر از او چیزی از موجودات وجود نیافت.» [46]

پس این «همگان همه‌دان» نخست «بی‌همگان» و «هیچ‌ندان» شد تا ظرف لاهوت شود؛ و چون از خود بی‌خود شد، خود او شد در امتدادی به نام «محمّد».

ای کاش ما هم...

مقاله را با یک بیت شعر از «غمام همدانی» پایان می‌دهم:

«یارم همدانی و خودم هیچ‌ندانی

یا رب! چه کند هیچ‌ندان با همه‌دانی؟!»

کلیدواژه‌ها

لاهوت فتح مبین عقل اول نور محمدی الله فی الخلق ذات خدا حجاب نورانی عقل کل مکاشفه توحید مبدأ خلقت استقراء برهان عقلی فلسفۀ علم خودشیفتگی مذهبی افسانۀ سیمرغ وحدت عقل‌ها فلسفۀ دین هوش مصنوعی و معرفت تنازع بقاء فلسفۀ عرفان

امتیاز مقاله

5.00 از 5 (3 رأی)
امتیاز شما