قانون جذب: افسانه یا واقعیت؟
چکیده
میخواهیم به یکی از بحثبرانگیزترین ایدههای قرن اخیر دربارۀ تعاملِ آگاهیِ انسان با جهانِ خارج و تأثیرِ این دو بر یکدیگر بپردازیم؛ یعنی «قانون جذب».
البته در همین ابتدا باید خاطرنشان کنیم که این ایده، از دید باورمندان به آن، «قانون» به شمار میآید، اما از نظر مخالفان چنین نیست. پس برای آنکه بحثمان چهارچوبی علمی و روشن داشته باشد، لازم است ابتدا به تعریف آن بپردازیم و سپس دلایل موافقان و مخالفانش را بررسی کنیم تا به حقیقت موضوع پی ببریم.
فیلم و کتاب (راز): سال 2006
اگرچه میتوان ریشههای «قانون جذب» را تا فلسفههای شرقیِ مرتبط با آموزههای بودیسم دنبال کرد، اما ابتدا به نقطۀ عطفی در تاریخ معاصر میپردازیم که این ایده را به شهرت جهانی رساند؛ یعنی کتاب راز، اثر «راندا برن».
راندا برن در کتاب خود راز، پرده از رازی شگرف برمیدارد؛ رازی که نامش «قانون جذب» است و بهطور کلی میگوید:
«هرآنچه را که به ذهنتان راه دهید، بهسویتان جذب میشود.»
بر این اساس، قانون جذب در شکل امروزی خود بیان میکند که ذهن انسان هرآنچه را به آن بیندیشد، بهسوی خود جذب میکند. در نتیجه، انسانی که فقیر میشود، ابتدا فقر را در ذهنش پرورانده و بهسوی خود جذب کرده است؛ و انسانی که ثروتمند میشود نیز ابتدا ثروت را در ذهنش پرورانده و سپس آن را جذب کرده است.
همچنین این قانون بر سایر جنبههای زندگی انسان سیطره دارد و مدعی است که ذهن میتواند تمام نیروهای جاری در کیهان را بسیج کند تا ویژگی خاصی را برای انسان رقم بزند.
با این تعریف، ما با چند کلیدواژه روبهرو هستیم: ذهن، افکار، نیروهای موجود در کیهان و انرژی.
رویکرد نویسندۀ کتاب راز به هیچوجه علمی نیست، بلکه صرفاً با بهکارگیری چند واژه در خدمت ایدۀ خود، ساختمان آن را بنا مینهد و از آن بهرهبرداری میکند. در واقع، مفاهیم مطرحشده در این کتاب از نظر علمی توضیح داده نشدهاند و نویسنده با مصادرهبهمطلوب برخی نتایجِ حاصل از اندیشیدن، مفهومی را که میکوشد در ذهن مخاطب جا بیندازد، القا میکند.
مانند ماهیگیری که قصد گرفتن شیرماهی دارد، اما تنها چوبی برای ماهیگیری عمومی در اختیار دارد؛ با این حال، همان چوب را «چوب مخصوص شیرماهیگیری» معرفی میکند.
برای روشنتر شدن موضوع، میتوان به حکایت معروف «لباس پادشاه» اشاره کرد که در ادامه به آن خواهیم پرداخت. قانون جذب از دیدگاه راندا برن بدین معناست که آگاهیِ شخص ـ چه آن را بخش هوشیار ذهن بدانیم و چه ناخودآگاه فعال ـ به هرچه بیندیشد، آن را به سوی خود جذب میکند.[1] منظور ما از «آگاهی» در اینجا همان قوۀ تفکر، ادراک و هوشمندی شخص است. از آنجا که بحث ما ربطی به مبانی فلسفیِ آگاهی ندارد، به همین تعریف بسنده میکنیم. به هر حال، از نظر برن، این فرایند از طریق همفرکانس شدن با انرژیِ موجود در کیهان صورت میگیرد.
ما در این سلسلهنوشتار، به بررسی علمی تکتکِ کلیدواژههای آن خواهیم پرداخت؛ اما پیش از آن، به سیر تاریخی ـ تکاملی این ایده میپردازیم.
بودا، سرآغاز قانون جذب!؟
در این بخش، بدون پرداختن به خود شخصیت بودا، به برخی آموزههای او که از طریق دیگران به ما رسیده و در خدمت جذبگرایان در آمده اشاره میکنیم.
تعیین زمان دقیق زندگی بودا در سرزمین نپال امروزی از سوی پژوهشگران دشوار است، [2] اما آنها تخمین میزنند او حدود 5 یا 6 قرن پیش از میلاد میزیسته [3]. از شخص بودا هیچ اثر مکتوبی بر جای نمانده و نخستین باری که آموزههای بودا مکتوب شدند، حدوداً یک قرن پیش از میلاد مسیح بوده است. پیروان او، یا به بیان امروزی، بوداییها در حدود یک قرن پیش از میلاد مسیح، به نام او آثاری نوشتند که به نام (تریپیتاکا) یا (سه سبد) شناخته میشود. [4]. تریپیتاکا شامل سه بخش است: سوترا پیتاکا که شامل سخنان بوداست؛ وینایا پیتاکا که شامل قوانین و مقررات زندگی بودایی است؛ و آبیدهارما پیتاکا که شامل تحلیلهای فلسفی آموزههای بوداست. [5]
روی سخن ما در اینجا سوترا پیتاکاست؛ مجموعهای از گفتوگوها و داستانهایی که در آن، سخنان بودا دربارهٔ موضوعات مختلف زندگی و نحوۀ تعامل انسان با جهان خارج گردآوری شده است.
در نوشتار سوترا پیتاکا، واژۀ «قانون جذب» بهطور مستقیم بهکار نرفته، بلکه مجموعهای از سخنان و قوانین وجود دارد که بعدها نویسندگان غربی آنها را دستمایۀ طرح ایدۀ قانون جذب قرار دادهاند.
در بیشتر بخشهای سوترا پیتاکا، به اهمیت ذهن و افکار انسان در شکلدهی به زندگی او اشاره شده است. بهطور مثال، از بودا نقل است که:
«ذهن پیشروِ همهچیز است، و آنچه را که ذهن به آن میاندیشد، انسان تجربه میکند.»
اگرچه باورمندان به قانون جذب این گفتار را برای اثبات عقیدۀ خود به کار میگیرند، باید توجه داشت که تجربه مفهومی است فراتر از ذهن، و رابطۀ ذهن با جهان خارج را به عمل پیوند میدهد. دربارۀ رابطۀ ذهنیت و افکار خالص با اعمالی که واقعاً در جهان خارج رخ میدهند، و نقش هریک در سرنوشت انسان، در بخشهای بعدی به تفصیل سخن خواهیم گفت.
طرفداران قانون جذب همچنین برای اثبات دیدگاه خود، به قانون کارما در آموزههای بودایی استناد میکنند.
قانون کارما بهطور خلاصه بیان میکند که هر عمل، نتیجهای در جهان خارج به دنبال دارد:اگر عمل مثبتی انجام دهی، نتیجهای مثبت خواهی دید؛ و اگر عملی منفی انجام دهی، پیامدی منفی در انتظارت خواهد بود.[6] آنچه بودا یا شاگردان او بیان کردهاند، ناظر بر اعمال است، نه صرفاً افکار خام. یعنی اگر در عمل خیرخواهِ دیگران باشی یا به آنان نیکی کنی، نتیجهاش را نیز در عمل خواهی دید؛ نه اینکه تنها در ذهن خود نیکی کنی و برای دیگران خیر بخواهی، اما هیچ اقدام عملی انجام ندهی و در عین حال انتظار داشته باشی سیل نیکی به سویت سرازیر شود.
بخش دیگری از آموزههای بودا که جذبگرایان آن را در خدمت ایدۀ خود گرفتهاند، تأکید او بر اهمیت تمرکز، توجه و احساسات است. آیین بودایی از گذشته تا امروز بر انجام منظم مراقبهها ـ که «مدیتیشن» بخشی از آن به شمار میآید ـ و نیز بر رهایی از اضطراب، اخبار منفی و درگیری با امور بیرونی تأکید دارد؛ امری که سبب میشود ذهن انسان از هیاهو تهی شود و آمادۀ پذیرش افکار مثبت و طراحی طرحهای عملیِ نیکو گردد؛ طرحهایی که برای خود و دیگران سودمند است.
فارغ از اینکه این ایدهها نخستین بار در مکتوبات پیروان آیین بودایی مطرح شده یا پیش از آن در ادیان و فرهنگهای دیگر وجود داشتهاند، در اینجا نیز نمیتوان ارتباط مستقیمی میان آن آموزهها و این ادعای قانون جذب یافت که «اگر صرفاً فکر خالص داشته باشی، در عمل نتیجهای برایت حاصل خواهد شد».
جنبش اندیشۀ نو: سرآغازی مدرن بر قانون جذب
در قرن نوزدهم میلادی، در غرب و به خصوص آمریکای امروزی فضای مناسبی برای بیان ایدهها و اندیشههای نوین و تلفیقی بین علوم پدیدار شده بود. کشفیات جدید و متحولانهای در علوم پایه همچون ریاضی، فیزیک و شیمی انجام گرفته بود که راه را برای بیان فلسفههای جدید و ارتباط آنها با آدمی و قوﮤ تفکرش باز میکرد.
آمپر ارتباط میان جریان الکتریکی و میدان مغناطیسی را کشف کرد و قوانین خود را در این حوزه وضع نمود. همچنین فارادی با کشف القای الکترومغناطیسی، راه را برای تولید الکتریسیته و اختراع موتورهای الکتریکی و ژنراتورها هموار ساخت. جان دالتون با نظریۀ اتمی خود پایه و اساس شیمی مدرن را بنیان نهاد و گامی بزرگ در تحول نگرش انسان به ذرات جهان برداشت. همچنین لامارک با ارائۀ نخستین نسخه از ایدۀ تکامل حیات – که بعدها توسط داروین اصلاح و بهصورت نظریهای منسجم بیان شد – تحولی در نگاه انسان به موجودات زنده و سیر تغییر و تحول آنها ایجاد کرد.
این یافتههای تازه، راه را برای بیان فلسفههای نوین دربارهٔ نقش انسان در جهان هموار ساخت. از یکسو نیروهای مرموز و جدیدی در طبیعت کشف شده بود و از سوی دیگر، نقش برجستۀ انسان – که پیشتر در الهیات مسیحیت کلاسیک پررنگ بود – رو به کاهش میرفت. بنابراین، اگر کسی میتوانست ایدهای ارائه دهد که همزمان انسان را در جایگاه نقشآفرین اصلی جهان قرار دهد و نیز نیروهای تازهکشفشدهٔ طبیعت را در خدمت او نشان دهد، میتوانست در زمرۀ فلاسفۀ بزرگ زمان خود قرار گیرد و نظریهاش را مشهور و عامهپسند سازد.
شاید چنین خلأیی، زمینهساز پیدایش فرضیات جنجالیای چون روش فینیاس کویمبی شد. کویمبی که مبتلا به سل بود و در آن زمان درمانی برایش وجود نداشت، با وجود نداشتن تحصیلات رسمی، در جستوجوی درمان بیماری خود برآمد. او بهتدریج راههایی برای تخفیف درد در قفسۀ سینهاش یافت [7] تا آنجا که گمان برد به نیرویی ماورایی دست یافته است؛ نیرویی که نهتنها میتواند او را، بلکه دیگران را نیز شفا دهد. پس از این کشف، در نقاط مختلف آمریکا گردهماییهایی برگزار کرد تا این یافتهٔ شگفتانگیز خود را با مردم در میان بگذارد و به آنان بفهماند که ذهنشان نیروی خارقالعادهای دارد که میتواند حتی بیماریهای لاعلاج را درمان کند!
روش او بهتدریج پیروانی یافت و شهرتی نسبی پیدا کرد. پیروانش نیز راه او را ادامه دادند و شفای بیماریها با نیروی ذهن را ترویج کردند. هرچند برخی جذبگرایان، جنبش «اندیشۀ نو» را دلیلی بر پیشینۀ تاریخیِ روش خود میدانند، اما باید گفت:
اولاً، صرفنظر از کارآمد بودن یا نبودن این روش، آنان برای اثبات ادعاهایشان جلساتی پرشور و انگیزشی برگزار میکردند و تنها به تفکر در خلوت اکتفا نداشتند؛ ثانیاً، هیچیک از ایشان از واژۀ «قانون جذب» استفاده نکردند.
کمی بعد، هلنا بلاواتسکی، یکی از بنیانگذاران انجمن تئوسوفی، با درآمیختن ایدههای فلسفی کهن و نو، آثاری پدید آورد که هرچند در آنها به مفاهیمی همچون ذهن، آگاهی و ذرات تشکیلدهندۀ جهان اشاره شده بود، اما هدف اصلیاش توضیح رابطۀ ماورایی میان انسان، ذهن و اندیشههای او با رویدادهای عالم مادّی بود.
شاید بتوان او را نخستین شخصی دانست که بهطور مستقیم به قانون جذب یا چیزی شبیه به شکل امروزی آن اشاره کرده است.[8] آثار بلاواتسکی اگرچه الهامبخشِ نویسندگان بسیاری پس از او شد تا جنبش «اندیشۀ نو» را تکامل بخشند، اما بر روش علمیِ کلاسیک یا مکاتب پذیرفتهشدۀ آن استوار نبود تا بتوان بر مبنای همان روشها، نقدی متقن بر آن نوشت. یکی از پرنفوذترین مکاتب فلسفۀ علم، مکتب ابطالگرایی است. براساس این مکتب، یک نظریه زمانی «علمی» محسوب میشود که ابطالپذیر باشد. به بیان دیگر، مرز میان مسئلهای علمی و شبهعلمی یا غیرعلمی در قابلیت ابطال فرضیه نهفته است.[9] یعنی اگر فرضیهای بهگونهای نوشته شود که هیچ امکان ابطال نداشته باشد، در چهارچوب علم قرار نمیگیرد و ارزش بررسی علمی ندارد. چنین ایدهای صرفاً برآمده از ذوق و سلیقۀ شخصی است؛ ایدهای که چون به ذهن نویسنده خوش آمده، بیان شده و پذیرندگانش نیز نه از سر ارزش ذاتی یا عملی، بلکه صرفاً به دلیل دلپسندیِ ذهنی آن را پذیرفتهاند.
حتی اگر از ابطالگرایی یا شکل افراطی آن، یعنی پوپریسم، نیز بگذریم و آثار پیشگامان جنبش اندیشۀ نو و نویسندگان پس از آن را بر اساس معیار پارادایم کوهن بررسی کنیم،[10] باز هم به نتیجۀ متفاوتی نمیرسیم. ایدههای بلاواتسکی که در کتاب پرده از آیسیس برداشته شد و سایر کتب او بیان شده، در یک پارادایم منسجمِ انقلابی قرار نمیگیرد. گفتههای او، اگرچه در صدد ابطال نگاه علم کلاسیک و ادیان به انسان و جهان خارج است، اما دلایل متقنی برای ابطال نگرشِ پیشین ارائه نمیدهد و دیگر نویسندگان یا پژوهشگران را با خود همراه نمیکند تا این فرضیات را جایگزین علم سنتی یا الهیات سنتی کنند.
بهطور مثال، هرکس میتواند در روشنایی روز به آسمان نگاه کند و با مشاهدهٔ لکهای سیاه بگوید: «آسمان رنگش سیاه و محدود به آن لکه است.»
اما آیا میتواند همگان را با خود همراه کند تا بگویند رنگ آسمان در روشنایی روز سیاه است، آسمان در همان نقطۀ سیاه خلاصه میشود و هرکس غیر از آن بگوید – علیرغم مشاهدات و تجربیات پیشین – دروغگوست و باید نظرش را تغییر دهد!؟
در اینجا نمیخواهیم ماورا و ابعاد دیگر هستی را انکار کنیم، بلکه میخواهیم بگوییم: هرکس بخواهد دریچهای نوین برای شناختِ ابعاد دیگر هستی یا علم بگشاید، ابتدا باید آن را با یافتههای علمیِ روز اثبات کند. ایدهاش باید با یافتههای ثابتشدۀ علمی – که دستکم برخی ویژگیهای یک نظریۀ متقن علمی را دارند – انسجام داشته باشد، سپس نظرش را دربارۀ ابعاد جدید مطرح کند. در مثال «لکۀ سیاه آسمان» میگوییم: ابتدا علت وجودش را در پهنۀ آسمان توضیح بده، سپس بگو در آن چه خبر است!
تا اینجا، تاریخچۀ خلاصهای از ایدههایی را بیان کردیم که در خدمت جذبگرایان امروزی قرار گرفتهاند تا نظر خویش را اثبات کنند.در قسمت بعدی، به مفاهیم علمیای میپردازیم که مرتبط با کلیدواژههای مطرحشده در قانون جذب هستند، و همچنین پیرامون نگاه شخص و اثرات آن در جهان خارج صحبت خواهیم کرد، تا ببینیم آیا انسان میتواند صرفاً با اندیشه یا نگاه خود، نیروهای طبیعت را به خدمت گیرد یا آنکه واقعیت چیز دیگری است.
مصادرﮤ معنایی واژگان در قانون جذب
همانطور که اشاره کردیم، چند واژه در مفهوم قانون جذب به کار گرفته شدهاند: ذهن، افکار، نیروهای موجود در کیهان و انرژی. اینجا میخواهیم به تعریف این واژگان و کارکردشان بپردازیم.
ذهن
رویکردهای مختلفی نسبت به واژۀ ذهن وجود دارد که از فلسفههای گوناگون نشئت گرفته است. شاید بتوان مسئلۀ ذهن – که در پسِ مسئلۀ آگاهی قرار دارد – را یکی از پیچیدهترین معماهای علمیِ قرن حاضر دانست؛ چراکه از یک سو ذهن مفهومی انتزاعی، حسی و شهودی دارد و از سوی دیگر با مغز و اندامهای بدن گره خورده است. هر دیدگاهی نسبت به ذهن، دلایل خاص خود را دارد؛ اما هیچیک از دیدگاههایی که تاکنون مطرح شدهاند، قطعی و مسلم نیستند. با این حال، برخی از این دیدگاهها دربارۀ مفهوم ذهن را مطرح میکنیم و با توجه به آنها مسئلۀ جذب را بررسی خواهیم کرد.
دوگانهانگاری
دوگانهانگاری یا دوالیسم، که پرچمدارِ نوینش رنه دکارت فیلسوف فرانسوی است، ذهن را جوهری غیرمادی، نامتناهی و غیرقابل تقسیم میداند که در بُعدی کاملاً متفاوت از بدن قرار دارد، اما به آن متصل است و اعمالش را سازماندهی میکند. دکارت، جوهر ذهن را «اندیشیدن» و جوهر بدن را «امتداد» در نظر گرفت. [11] او و سایر دوگانهانگاران معتقدند ذهن همان چیزی است که ادراک میکند، میاندیشد، احساس میکند و اراده میکند. شاید این جملۀ معروف از دکارت را شنیده باشید: «میاندیشم، پس هستم.» [12] با این نگرش، همهچیز از ذهن سرچشمه میگیرد؛ ذهن خاستگاه هویت و اراده است. اما برای اینکه این اراده و هویت در جهان بروز یابد، ذهن بهتنهایی کافی نیست. ماهیت وجودی ذهن برای شخص، موجودیت به ارمغان میآورد، اما نسبت به جهان خارج ناگزیر از عمل است. یعنی چون از بُعدی دیگر است، نمیتواند مستقیماً در خارج دخل و تصرف داشته باشد و برای این کار ناچار است از واسطهای به نام بدن بهره گیرد. این دیدگاه، شباهت بسیاری با دیدگاه دینی دربارۀ ذهن دارد که در ادامه به آن خواهیم پرداخت.
مادیگرایی
مادیگرایی یا متریالیسم سدّی محکم در برابر جذبگرایان است؛ زیرا مادیگرایانِ محض – چه مادیگرایان کاهنده که همهچیز را در فعلوانفعالات شیمیایی مغز خلاصه میکنند [13]، چه باورمندان به هویت نوعی که هر حالت ذهنی را مرتبط با حالتی مادی در مغز میدانند [14]، و چه طرفداران فلسفۀ کارکردگرایی که مؤلفههای ذهنی را در ارتباط با ورودیهای حسی، دیگر حالات ذهنی و خروجیهای رفتاری تعریف میکنند [15] – همگی جادهٔ مطلوب جذبگرایان را منهدم میسازند. براساس فلسفههای مادیگرایانه، دیگر جایی برای وجود ذهن در بُعدی دیگر یا برای قدرتهای ماورائی آن باقی نمیماند؛ زیرا در این نگاه، تمام ذهن و ذهنیت زاییدۀ مغز شیمیایی است. در نتیجه، ارزشهای والاتر یا خواستها و آرزوها، تا زمانی که به فعلیت نرسند یا کارکردی در جهان خارج نداشته باشند، همسنگِ توهّمات بیمارگونه تلقی میشوند.
رفتارگرایی
در دیدگاه رفتارگرایی فلسفی – که گیلبرت رایل از سردمداران آن به شمار میآید – ذهن بهعنوان چیزی درونی و پنهان تلقی نمیشود. در عوض، حالات ذهنی چیزی جز الگوهای خاصی از رفتار آشکار یا تمایلات به رفتار نیستند. رایل، مفهوم «روح در ماشین» دکارتی را نقد میکرد و بر این باور بود که مفاهیم ذهنی را میتوان صرفاً از طریق تحلیل رفتار فهمید. نکتۀ مهم در این فلسفه آن است که تحلیل رفتار اساساً مجالی برای خیالپردازی یا ساخت ذهنی بهعنوان واقعیتی ذاتی باقی نمیگذارد. [16]
ایدئالیسم
تنها فلسفهای که میتواند بهنوعی در خدمت جذبگرایان قرار گیرد، ایدئالیسم است که جورج برکلی جلودار آن بوده است. او معتقد بود: «بودن، ادراک شدن است.» [17]
ایدئالیستها بر این باورند که جهان مادی تنها در ذهن ما وجود دارد و واقعیت نهایی، ذهنی یا روحی است. ذهن نهتنها پدیدههای ذهنی را شامل میشود، بلکه اساس واقعیت را نیز تشکیل میدهد. آنان برای دیدگاه خود – که با رئالیسم سرِ جنگ دارد – دلایلی ارائه دادهاند. معروفترین دلیل آنان این است که ما نمیتوانیم وجود یک شیء مادی را مستقل از ادراک تصور کنیم. هر بار که ما به یک شیء (مثلاً درخت، میز یا سیب) فکر میکنیم یا آن را متصور میشویم، در واقع ایدهای از آن شیء را در ذهن خود میسازیم. تلاش برای تصورِ درختی که هیچ ذهنی آن را ادراک نمیکند، بهخودیخود مستلزم ادراک آن توسط ذهن ماست. وقتی میگوییم «این میز وجود دارد»، منظورمان این است که ویژگیهای آن را – مانند رنگ، سختی و شکل – ادراک میکنیم. این ویژگیها چیزی جز ایدهها (احساسات) در ذهن ما نیستند. بنابراین میز چیزی جز مجموعهای از ایدهها نیست. اگر ایدهای از میز در ذهن ما نباشد، پس میزی هم وجود ندارد. برای بررسی ماهیت وجودی این ایده، باید مفهوم بودن را بازتعریف کنیم. اگر خودمان را محور جهان یا جهانها در نظر بگیریم، این تعریف کاملاً درست است؛ زیرا چون «من» مبدأ وجود هستم، هرچیزی که به ذهن من راه یابد، تصویری بگیرد و کارکردی پیدا کند، ارزش وجودی دارد، وگرنه هیچ معنای مشخصی ندارد. در صورتی که با نبودِ من، جهان به کار خود ادامه میدهد و در اعتبارِ دخل و تصرف در قوانین مادی و کارکرد اشیاء، بود و نبودِ من برابر است. اما اگر خود را محور جهان در نظر نگیریم، دیگر وجود و ارزش ذاتیِ چیزها به تصور و ذهنیتِ من وابسته نیست؛ بلکه میز هست، چون هست. اینکه از کجا آمده، کارکردش چیست و چرا اینجاست، دیگر ارتباطی به من ندارد. من میتوانم آن را به کار گیرم، برایش کارکردی در نظر بگیرم یا حتی نابودش کنم، اما هیچیک از اینها به تصورِ من از آن میز وابسته نیست.
دلیل دیگری که ایدئالیستها مطرح میکنند، عدم امکان شناخت ماهیت واقعی ماده است. برکلی و هممسلکانش معتقدند ما هیچ دسترسی مستقیمی به «ماده» بهعنوان یک جوهر مستقل و غیرادراکی نداریم.[18] تمام آنچه ما از اشیا میدانیم از طریق حواس پنجگانۀ ما – یعنی دیدن، لمس کردن، بوییدن، چشیدن و شنیدن – حاصل میشود. این حواس تنها ایدهها و احساساتی را در ذهن ما تولید میکنند. استدلالشان این است که بو، رنگ یا صدایی که درونیسازی (Internalize) و در ذهن زنده میکنیم، تنها کیفیاتی حسی هستند، نه خودِ جوهر اشیا. این استدلال بخشی از حقیقت را در خود دارد: یعنی لزومِ پردازشِ مغزی و ذهنی و سپس نقش دادن به چیزهای خارج. همۀ اینها باید از فیلتر مغز و ذهن عبور کنند تا معنا بیابند، و گریزی از آن نیست.
گرچه ما بهواسطۀ قراردادهای پیشنوشتهٔ اجتماعی، مفاهیم و کارکرد برخی چیزها را از پیش پذیرفتهایم و آنها را همچون فیلتری ذهنی از خانواده و جامعه آموختهایم – که سبب میشود آسانتر زندگی کنیم و با دیگران تعامل داشته باشیم – اما همین فیلتر ذهنی، راه نقدِ طرز فکر و تغییر آن را در صورت ارائهٔ شواهد جدید، پر از سنگلاخ و دشوار میسازد.
با این حال، عاملی قابلبحث بهعنوان اصلی بدیهی در نظر گرفته شده است: اینکه چیزهای مادی، بدون هیچ تقسیمبندی، دارای جوهری اصیلاند؛ یعنی ماهیتی باقی و نه اعتباری دارند. اما با پیدایش علوم جدید، میتوان این ادعا را بهسادگی رد کرد.
پس از ارائهٔ نظریۀ نسبیت خاص، اینشتین آشکار ساخت که زمان کمیتی نسبی مانند مکان است؛ بافت کیهان، بافتی چهاربعدی و منسجم است که کش میآید و منقبض میشود؛ سرعت نور، سرعت مطلقِ جهان مادی و دارای مقداری ثابت است.
همچنین پس از ارائهٔ معادلۀ همارزی و نظریۀ مکانیک کوانتوم – که بعداً بیشتر دربارۀ آن سخن خواهیم گفت – پل دیراک هنگام محاسبۀ طیف نشری عناصر دریافت همانطور که نتایج محاسبات ریاضی، انرژی مثبت را نشان میدهد، دادهها انرژی منفی را نیز گزارش میکنند. دیراک در آن زمان متوجه نشد وجود انرژی منفی در طیف نشریِ ذرات چه معنایی دارد؛ تنها گفته شد که شبهگودالهایی وجود دارد که اگر الکترون در آن سقوط کند، میتواند ناپدید شود. در سال 1932، کارل اندرسون [19] هنگام بررسی پرتوهای کیهانی، ذرهای را کشف کرد که جرم الکترون را داشت اما دارای بار مثبت بود. او آن را پوزیترون یا ضدّالکترون نامید. این همان گودالی بود که اگر الکترون در آن بیفتد، مقداری انرژی آزاد میشود و هر دو ناپدید میشوند. بدین ترتیب، دوران کشف ذرات پادماده یا ضدّماده آغاز شد؛ زیرا پس از کشف پوزیترون، ذرات دیگری نیز شناسایی شدند.
تا کنون مشخص شده است که هر ذرهٔ مادی، دارای یک ذرهٔ متناظرِ ضدّماده در «بُعد سایه» – چنانکه هاوکینگ پیشنهاد داده بود – است که همان ویژگیهای ذرهٔ مادی را دارد، اما با باری مخالف آن؛ بهجز ذرات خنثی مانند نوترون که ضدّذرهٔ آن بیبار است.
این مسئله را مطرح کردیم تا بگوییم: اساساً اشیا یا چیزهای مادی دارای جوهری اصیل نیستند. یعنی با وجود ذرات ضدّمادی، وجودشان اعتباری است. هر ذرهای ضدّش را همراه خود دارد؛ یعنی نبود یا عدمش را. و هرگاه سدّ میان ماده و پادماده برداشته شود، اثری از آن باقی نمیماند. پس هیچ شیء مادی، جوهری اصیل یا ذاتی قائم به خود ندارد تا استدلال کنیم که تنها میتوانیم ویژگیهای کیفی و برداشتشده از آن را پردازش کنیم، و هیچگاه نمیتوانیم با ادراکات حسی به حقایق اشیا دست یابیم.
اساساً ماده وجودی اعتباری دارد و هیچ حقیقتی در آن نیست که بگوییم نمیتوانیم به آن راه پیدا کنیم؛ پس اصالت تنها در ذهن و برداشتهای ذهنی ماست.
با این حال، برکلی و همفکرانش به نکتهای اشاره کردهاند که در صورت بیان صحیح میتواند بخشی از صفحهٔ حقیقتِ جهان و حیات را دربرگیرد – که در بخشهای بعدی به آن خواهیم رسید.
با این توضیحات، حتی ایدئالیسم نیز نمیتواند مطلوب جذبگرایان را برآورده کند. اگرچه اشیا باید از فیلتر مغزی–ذهنی ما عبور کنند تا برای ما عینیت یابند، اما تأثیر این برداشتها و پردازش آنها از ذهن ما فراتر نمیرود و اگر ذهن ما در یک لحظه خاموش شود، یا به عبارت بهتر، اتصالش از جهان قطع گردد، هیچ تأثیری در روال کارهای خارج (جهان بیرون) نخواهد گذاشت.
چنانکه گفتهاند: نه خانی آمده و نه خانی رفته!
افکار
چون افکار در ارتباط با ذهن تعریف میشوند، میتوان تعاریف مربوط به ذهن را با اندکی تغییر برای افکار نیز به کار برد؛ در نتیجه، استدلالها نیز به همان شکل برقرار خواهند بود.
نیروهای کیهان
تا پیش از کشف چهار نیروی بنیادین کیهان، گمانهزنی دربارهٔ نیروهای موجود در جهان بسیار ساده و ابتدایی بود. اقوام بدوی باور داشتند نیروهایی که بر طبیعت مسلطاند، از مظاهر آشکار پیشِ چشمشان فراتر نمیروند. آنها نیروی خورشید، بادها، امواج دریا، رعد و برق و دیگر جلوههای طبیعت را نیروهای اصیل و بنیادین کیهان میدانستند. [20] تا زمان کشف نیروی جاذبه در قرن هفدهم توسط آیزاک نیوتون، فرمول مشخصی دربارهٔ نیروهای حاکم بر طبیعت وجود نداشت. در تمدنهای باستانی مانند یونان و ایران [21]، آب، خاک، آتش و هوا عناصر بنیادین جهان شمرده میشدند، اما نیرویی که بر این عناصر مسلط باشد، چندان شناختهشده نبود. در فلسفۀ امپدوکلس، که حدود پنج قرن پیش از میلاد میزیسته، پیشنهاد شد دو نیروی عمده عناصر را به هم نزدیک یا از هم دور میکنند: عشق و نفرت. اشیا یا عناصرِ دوستدارِ یکدیگر، جذب میشوند و در هم میآمیزند؛ و آنها که از هم متنفرند، از هم میگریزند یا گسسته میشوند. [22] این ایده گرچه شاعرانه مینماید، اما توضیح چندانی دربارهٔ کارکرد عناصر طبیعت ارائه نمیدهد.
بعدتر، ارسطو علل انجام چیزها را به چهار دستهٔ مادی، صوری، فاعلی و غایی تقسیمبندی کرد. [23] افلاطون و دیگر فلاسفهٔ دوگانهگرا نیز علل را به دو بخش کلی روحانی و مادی تقسیم کردند. [24] یعنی تصمیم برای انجام هر کار ابتدا از بُعد روحانیِ فرد نشئت میگیرد و سپس بر زمین، از طریق جسم او، به انجام میرسد. با این توضیح، علل فعلوانفعالات فیزیکی و شیمیایی نیز به دو دستهٔ روحی و مادی تقسیم میشود؛ به بیان دیگر، اگر اساسی برای نیروهای طبیعت در عالم ارواح یا انفس وجود نداشته باشد، واکنشها در زمین به انجام نخواهد رسید.
به هر حال، تا پیش از کشف جاذبه توسط نیوتون، موضوع نیروهای حاکم بر طبیعت بسیار مبهم و آمیخته با تفسیرهای فلسفی شخصی بود. اما پس از آن، با کشف نخستین نیروی مهم طبیعت، راه برای بررسی علمیتر پدیدهها گشوده شد. جاذبه نیرویی است که بین هر دو جسمِ دارای جرم اثر میگذارد؛ اما این اثر تنها زمانی مشهود است که جرمها یا یکی از آنها بزرگ باشند – مثلاً زمین زیر پای ما، که جرمی بسیار عظیم دارد و هرچیزی را که جرم دارد، به خود جذب کرده و بر سطحش نگاه میدارد.
پس از آن، با کشفهای نخستین در حوزهٔ الکتریسیته در قرون هفدهم و هجدهم – که در آن زمان شاخهای مستقل از فیزیک به شمار نمیرفت – راه برای کشف نیروهای بنیادین دیگر طبیعت هموار شد. در قرن نوزدهم، با تلاش فیزیکدانانی چون هانس کریستین اورستد، مایکل فارادی و جیمز کلارک ماکسول، نیروی الکترومغناطیس بهعنوان یک نیروی مستقل و بنیادین کشف شد؛ نیرویی که ناشی از وجود بار میان ذرات است. بارهای همنام یکدیگر را دفع و بارهای ناهمنام همدیگر را جذب میکنند. شدت این نیرو به فاصلهٔ میان ذرات بستگی دارد. حرکت بارهای الکتریکی میدان مغناطیسی تولید میکند و میدان مغناطیسی نیز میتواند جریان ایجاد کند. در واقع، پدیدهٔ مغناطیس جلوهای از حرکت بارهای الکتریکی است.
پژوهشها و توسعۀ علمی ادامه یافت تا در آغاز قرن بیستم، دو نیروی بنیادین دیگر طبیعت – یعنی نیروی هستهای قوی و نیروی هستهای ضعیف – کشف شدند.
پس از کشف پروتون توسط رادرفورد در سال 1919 و نوترون توسط چادویک در سال 1932،
دانشمندان دریافتند که هستهٔ اتم از پروتونهای دارای بار مثبت و نوترونهای خنثی تشکیل شده است. پرسش اصلی این بود: چگونه پروتونها، با وجود بار همنامی که یکدیگر را دفع میکنند، در چنین فضای کوچکی در کنار هم پایدار میمانند؟ اینجا بود که فرض شد باید نیرویی بسیار قوی وجود داشته باشد که این ذرات را کنار هم نگه دارد.
در سال 1935، فیزیکدان ژاپنی هیدکی یوکاوا نظریهای پیشنهاد داد که این نیروی قوی از طریق تبادل ذراتی به نام مزونها منتقل میشود. بعدها این نیرو بهعنوان نیروی هستهای قوی شناخته شد.
همچنین در دهۀ 1930، فیزیکدان ایتالیایی انریکو فرمی برای توضیح پدیدۀ واپاشی بتا متوجه شد نیرویی در کار است که با نیروهای شناختهشدهٔ پیشین (یعنی جاذبه و الکترومغناطیس) قابل توضیح نیست. در واپاشی بتا، یک نوترون به یک پروتون، یک الکترون و یک پادنوترینو یا ضدّ نوترینو واپاشیده میشود. فرمی نظریهای ارائه کرد و این واپاشی را ناشی از برهمکنشی ضعیف دانست که واسطۀ آن تبادل ذرات سنگینی به نام بوزونهای W و Z است.
در دهۀ 1970 میلادی، با تلاشهای گلاشو، عبدالسلام و واینبرگ مشخص شد نیروی هستهای ضعیف در واقع جلوهای دیگر از نیروی الکترومغناطیس است؛ و این کشف برای آنان نوبل فیزیک را به همراه آورد.
خلاصهای از کشف نیروهای مادّی حاکم بر طبیعت را گفتیم تا ببینیم آیا افکار و اندیشههای ما میتوانند بر آنها اثر بگذارند؟ در واقع، کارکرد این نیروها با مؤلفههایی مانند جرم ذرات، بار آنها، فاصلهٔ میانشان و رفتار ذرات زیراتمیشان قابل توضیح است. در هیچیک از فرمولهای فیزیکی، جایی برای فکر و اندیشه باز نشده است!
با این حال، ما معتقد نیستیم که دانشمندان تاکنون توانستهاند تمام رخدادهای هستی را با قوانین فیزیکی توضیح دهند؛ بلکه برعکس. پدیدههای بسیاری، مانند رابطۀ نیروی جاذبه – که در مقیاس بسیار بزرگ عمل میکند – با سه نیروی دیگر که در مقیاس بسیار کوچک مؤثرند، هنوز غیرقابل توضیح ماندهاند. نحوهٔ دقیق شکلگیری جهان، چگونگی رشد و گسترش آن تا وضعیت کنونی، و بسیاری از پدیدههای عالم ذرات همچنان محل مناقشهاند.
اما در هیچیک از این حوزهها، راهی برای گزارهای که میگوید «اندیشهٔ من میتواند چیزی مادّی را بسازد یا واقعیتی را بیافریند» یافت نمیشود.
انرژی
آخرین واژهای که در ادبیات جذبگرایان نیاز به بررسی دارد و بسیار بر آن تأکید میکنند، انرژی است. آنان بهطور خلاصه میگویند: «وقتی به چیزی میاندیشید، با انرژیای که به جهان خارج ساطع میکنید، آن را به سمت خود میکشانید و باعث میشوید آن چیز در زندگیتان تحقق یابد. مثلاً اگر نقشهٔ خرید خودرویی را کشیدهاید، کافی است بسیار به داشتن آن، رانندگی با آن و لذت بردن از آن فکر کنید؛ به این ترتیب انرژیای به جهان میفرستید که تمام نیروها را بسیج میکند تا آن خودرو را زیر پای شما قرار دهد!»
ابتدا باید گفت: پس از ارائهٔ نظریۀ نسبیت عام اینشتین، دانستیم که ماده و انرژی دو روی یک سکهاند. در واقع، این دو قابل تبدیل به یکدیگرند: در شرایط مناسب، ماده به انرژی و انرژی به ماده تبدیل میشود. با این نگرش، تمام استدلالهای بخش «نیروهای کیهان» در اینجا نیز کاربرد دارد.
طبق نظریۀ گرانش نیوتون، هر دو چیز دارای جرم – یعنی هرچه در عالم مادّی است – یکدیگر را جذب میکنند. اما فکر و اندیشه از جنس ماده نیست که بتواند اجرامی چون پول، خودرو یا خانه را به سوی شخص جذب کند. اگر دنیا چنین کار میکرد، هرکس به چیزی نیاز داشت، فقط مینشست و به آن فکر میکرد تا جهان آن را جلوی درِ خانهاش بگذارد! در آن صورت، کار و تلاش بیهوده میبود و انسانهای اثرگذار در صنعت، مانند بیل گیتس و دیگران، هرگز خود را به زحمت نمیانداختند. این دنیا، عالم اسباب است؛ یعنی کارها با واسطه و علت انجام میشوند. اگر اینگونه نبود، اساساً تلاش بیمعنا میشد.
در واقع، جذبگرایان هیچ دلیل علمی – یا حتی شبهعلمیِ – قانعکنندهای برای باور خود ارائه نمیکنند. آنان در واقع با تکرار داستان خود و شاهد گرفتن چند تجربهٔ پراکنده، ردای جهانشمولی بر رویدادهای شخصی پوشاندهاند. قضیه مانند داستان معروف لباس جدید پادشاه است [25]؛ لباسی که وجود ندارد، اما عدهای با تکرارِ ادعا آن را واقعی جلوه میدهند و به کسانی که آن را نمیبینند میگویند «چشمانتان مشکل دارد!» درست مانند بسیاری از متکبران که بیهیچ دلیلی خود را کامل و واجبالاطاعه میدانند؛ بیآنکه دلیلی برای تبعیت از خود ارائه دهند، جز زور، ترویج جهل و استفادهٔ مداوم از رسانه – درست مانند پدران کلیسا در دوران تاریکی اروپا که تأکید داشتند زمین صاف و بینهایت است، خدا سه شخص دارد و پدرِ مقدس آسمانی است؛ و هرکه خلاف آن بگوید – حتی با دلایل و شواهد – مهدورالدم است!
در واقع، هرجا دیدید مدعیای، بهجای پاسخ به پرسش، شما را ملزم به پذیرش بیچونوچرای سخنش میکند، بدانید دستش از استدلال خالی است و چیزی برای ارائه ندارد. با تمام این تفاصیل، تنها یک موضوع علمی باقی میماند که در صورت تبیین نادقیق میتواند دستمایۀ جذبگرایان شود؛ و آن، تأثیر ناظر در مکانیک کوانتوم است.
تاثیر ناظر و خلق از هیچ!
موضوعی که باقی میماند، مسئلۀ تأثیر ناظر در مکانیک کوانتوم و تفسیر آن است. پس از آزمایش معروف دو شکاف یانگ، پدیدهای شگفتانگیز کشف شد.
آزمایش دو شکاف بهطور خلاصه چنین است: ما با تفنگ الکترونی، تکالکترونهایی را به سمت صفحهای با دو شکاف پرتاب میکنیم که در پشت آن آشکارسازی قرار دارد. نتیجه این است که اگر به الکترون نگاه کنیم، آن بهصورت تکذرهای از یکی از شکافها عبور کرده و بر صفحۀ آشکارساز به شکل یک نقطه ظاهر میشود. اما اگر به الکترون و صحنۀ آزمایش نگاه نکنیم، الکترون بهشکل موج از هر دو شکاف عبور کرده و بر صفحۀ آشکارساز طرحی تداخلی ایجاد میکند.
نتیجۀ این آزمایش پرسشی عمیق را برمیانگیزد: چگونه «نگاه ما» میتواند بر رفتار ذرات و در نتیجه بر جهان اطراف تأثیر بگذارد؟ و آیا این بدان معناست که الکترون تنها در جهان ما وجود دارد یا بهطور همزمان در جهانهای موازی نیز حضور دارد؟ در تفسیر این پدیده، دانشمندان به چند دسته تقسیم شدهاند. گروهی از مادیگرایان محض معتقدند «ندیدن» ما باعث شکلگیری حالتی دیگر، یا بهعبارت بهتر، جهانی متناظر با جهان ما میشود. یعنی اگر به ذرات نگاه نکنیم، هر حرکتِ آنها جهانی با تمام ویژگیهای مشابه جهان ما میسازد که تنها تفاوتش مسیر متفاوت حرکت آن الکترون است. [26] اما این دیدگاه بهسادگی با این استدلال رد میشود که مقدار جرم و انرژی موجود در جهان محدود است و توانایی تکثیر بیپایان ندارد. بهعبارت دیگر، برای هر انتخاب یا رویداد، جهانِ تازهای نمیتواند از دل هیچ بیافریند. ازجمله کسانی که به این نقد اشاره کردهاند دکتر شان کارول است؛ هرچند او خود یک آتئیست است. [27]
اما بهراستی این پدیده چگونه تبیین میشود؟
سید احمدالحسن در فصل ششم کتاب توهم بیخدایی توضیح میدهد که این رویداد بهسادگی با نظریۀ چندجهانیِ هیو اورت قابل تفسیر است. براساس این دیدگاه، الکترون یا هر ذرۀ زیراتمی دیگر، اشباح یا وجودهایی در جهانهای موازی دارد. وقتی ما حرکتش را مشاهده میکنیم، تنها به یکی از حالتهای آن عینیت میبخشیم و این نظارت، حالتهای دیگر را از دید ما پنهان میسازد. اگر بگوییم دیگر حالتهای الکترون «نابود» میشوند، در واقع اصل پایستگی جرم و انرژی را نقض کردهایم. پس تنها تفسیر صحیح، که اصول فیزیک کلاسیک و مکانیک کوانتوم را در کنار هم حفظ میکند، همان تفسیر سید احمدالحسن بر اساس نظریۀ هیو اورت است:
تمام ذرات، وجودهایی در جهانهای موازی یا چندگانه دارند، و ما با نگاه کردن به ذره، یکی از آن حالتها را انتخاب کرده و به آن عینیت میبخشیم. درحالیکه اگر بخواهیم قانون جذب را در سطح ذرات کوانتومی پیاده کنیم، ناچار باید بگوییم ما با انتخاب یا نگاهمان یک ذره را «میسازیم» و دیگر ذرات را نابود میکنیم. اما این با اصل پایستگی جرم و انرژی در تضاد است.
بنابراین نگاه یا انتخابهای ما در جهان پیرامون و حتی بر دیگران تأثیر دارد، اما نتیجهاش الزاماً آن نیست که ما میخواهیم. زیرا در هر رویداد، تقریباً بینهایت حالتِ محتمل وجود دارد. این نگاه چیزی را از عدم نمیآفریند، چرا که برای پیدایش هر چیز، ماده و انرژی لازم است و این ماده و انرژی تازه از کجا خواهد آمد؟!
در نتیجه میگوییم: درست است که انسان موجودی بسیار باارزش و دارای قدرتی بزرگ در جهان است، اما برای اینکه ارادۀ او به انجام برسد، نیاز به تأیید و امضای خداوند سبحان دارد. در اینجا با استدلالی ساده و جامع از سید احمدالحسن، وجود لاهوت مطلق را ثابت کرده و سپس دیدگاه درست دربارۀ اجرای رویدادها در جهان را بیان میکنیم.
نتیجهگیری
پس از پیدایش حیات بر زمین، مسیر آن همواره به سوی تکامل بوده است. تکامل حیات، موضوعی علمی و اثباتشده است. در اینجا قصد اثبات آن را نداریم و خوانندگان علاقهمند را به فصل دوم کتاب توهم بیخدایی ارجاع میدهیم.
حیات از حالتی ساده و از نخستین خودنسخهبردارها رو به پیچیدگی گذاشته و پس از میلیاردها سال به انسان رسیده است. ثابت شده است که برترین ابزار بقا، هوشمندی است؛ یعنی ژنهایی که سازندۀ ابزارهای هوشمندند، در رقابت ژنتیکی دست بالاتر را دارند. در شکلگیری موجودات جدید، درگیری میان ژنها برای تثبیت در رأس کد ژنتیکی، نهایتاً به نفع ژنهای هوشمندتر تمام میشود. از سوی دیگر، میدانیم که انتخاب طبیعی، ویژگیهایی را که شایستهتر برای بقا هستند، تثبیت و تقویت میکند.
حال که انتخاب طبیعی ویژگیهای شایستهترِ بقا را توسعه میدهد، و برترین ویژگی بقا هوشمندی است، نتیجه میگیریم تکامل حیات، در هر مسیری که پیش رود، در نهایت به سمت ساخت ابزارهای هوشمندتر خواهد رفت، که پیشرفتهترین آنها تا امروز مغز انسان است. پس نتیجه میگیریم از آغاز، سمتوسوی تکامل مشخص بوده و غایت آن، ساخت موجودات هوشمند است؛ در نتیجه تکامل، هدفمند است.
براساس اصل بدیهی عقلیِ «صفتِ اثر، دالّ بر صفت مؤثر است»، نتیجه میگیریم این اثر هدفمند (یعنی حیات بر زمین)، مؤثری هدفگذار دارد. مؤثری که هدفگذاری میکند، آگاه و عالم است. بنابراین وجود خالقی عالم و آگاه – چه مستقیماً بر جهان مادّی اثرگذار باشد و چه با واسطه – اثبات میشود.
حال پرسش این است: ذهن ما در این معادله چه نقشی دارد؟ یعنی در نهایت، ذهن انسان چه تأثیری بر جهان دارد؟
دکتر سید واثق حسینی، نمایندۀ رسمی سید احمد الحسن، دربارۀ ذهن (یا عقل ظاهری) – که همان نیروی تفکری است که در هر انسان نهاده شده – میگوید:
«ذهن آشکارکننده است، نه خالق.» [28]
یعنی تفکر یا عقل ما میتواند حالات یا رویدادهایی که در جهانها وجود دارند را آشکار کند و به آنها عینیت ببخشد، نه اینکه حالتی را که از پیش وجود نداشته، از عدم بیافریند؛ زیرا بدیهی است که عدم، نامولد است. یا به تعبیر دیگر: «فاقد شیء نمیتواند آن را اعطا کند.» بهطور مثال، منی که علم و ادب ندارم، نمیتوانم سخنرانی علمی یا ادبی ارائه کنم؛ یا اگر فلسفه و فیزیک ندانم، نمیتوانم دربارۀ مسائل علمی–فلسفی اظهار نظر نمایم. اما افسوس که در این دوران، بسیاری از جاهلان و بیادبان با زور و رسانه جای دانشمندان و عُقلا را گرفتهاند و مردم را با جلوهگر کردن آنچه نفسشان زیبا میپندارد، دور خود جمع میکنند تا از آنان سوءاستفاده کنند. مردم ارادهکنندهاند و میتوانند هرگونه که بخواهند عمل کنند.
احمد الحسن میفرماید:
«آنچه را که خداوند در عوالم آفرینش آشکار کرده، جزو علم اوست، تا هر مخلوقی را که بخواهد نسبت به آن آگاه کند. این لوح محو و اثبات است و در آن برای هر حادث و اتفاقی احتمالاتی وجود دارد که افتادن هرکدام از آنها به بنده و آنچه او را دربر میگیرد، وابسته است. زمانی که وقتش فرا برسد، یکی از آنها اتفاق میافتد. اگر محو و اثبات نبود، دعا از بین میرفت و معنایی جز بازیچه بودن نداشت. فردی که وجود محو و اثبات را قبول ندارد، قائل است که کارها از دست خداوند خارج شده است.» (عقاید اسلام، ترجمۀ فارسی، ص ۲۴۱)
ایشان در جایی دیگر با همین مضمون میفرماید خدا انسان را اراده کرده و او را به وجود آورده است. همچنین کارهایی را امر کرده که آنها را اراده کرده، و کارهایی را نهی کرده، یعنی آنها را اراده نکرده است. او قدرت انتخاب را به انسان داده و او را در انتخاب آزاد گذاشته است. انسان میتواند کارهایی را انجام دهد که خدا اراده کرده، یا کارهایی را انجام دهد که خداوند اراده نکرده یا نهی کرده است. در نهایت، نتیجهٔ اعمالش را خواهد دید. اما اینکه آیا همۀ انتخابهای انسان در زمین به انجام میرسد یا نه، این موضوع به خداوند بازمیگردد که آیا آن را امضا میکند یا خیر.
پانویسها:
-
[1]
دانشنامۀ بریتانیکا؛ بودائیسم، یک معرفی مختصر: دِیمیِن کیون؛ دانشنامۀ فلسفیِ استنفورد.
-
[2]
Byrne, R. (2006). The Secret: The secret to life is the law of attraction.
-
[3]
Gombrich, R. What the Buddha thought. P11.
-
[4]
تاریخ سنتی سریلانکا، Dipavamsa، مربوط به قرن چهارم میلادی است که به زبان پالی نوشته شده است.
-
[5]
همان
-
[6]
از بودا در سوتاهای چولاکاماو، سالیاکا، انگوتارا نیکایا به کارما اشاره شده و دربارﮤ آن صحبت شده است.
-
[7]
خود او بهطور دقیق و مکتوب به این روشها اشاره نکرده، و تاریخنویسان نیز آنها را در شمار نیاوردهاند.
-
[8]
براساس این تعریف او در کتاب ایزیس آشکار که گفته: «مانند، مانند را جذب میکند.» و این را در چهارچوب یک قدرت جذبکننده بین اجزای روح و اجزای مختلف کیهان مطرح کرده است. ایزیس آشکار، ج 1، ص 340.
-
[9]
پوپر، کارل، منطق اکتشاف علمی، 1934؛ پوپر، کارل، (علم: حدس و ابطال) در کتاب حدسها و ابطالها، 1963.
-
[10]
توماس کوهن، ساختار انقلابهای علمی، 1962.
-
[11]
رنه دکارت، تأملات در فلسفه اولی، تأمل دوم؛ دکارت، اصول فلسفه، بخش اول، اصل 53.
-
[12]
دکارت، گفتار در روش، بخش چهارم، 1637.
-
[13]
Patricia S. Churchland. Neurophilosophy: Toward a Unified Science of the Mind-Brain.
-
[14]
J.J.C. Smart. Sensations and Brain Processes article, 1959, The Philosophical Review.
-
[15]
Hilary, P, The Nature of Mental States, 1967. Mind, Language and Reality: Philosophical Papers, Volume 2.
-
[16]
Ryle, G. The Concept of Mind, First Chapter: Descartes's Myth. 1949.
-
[17]
Berkeley, G. A Treatis Concerning the Principles of Human Knowledge, Chapters 3,4,5. 1710.
-
[18]
همان، فصل 3 و 4.
-
[19]
تاریخ شکلگیری بافت کیهان، مارس 2013.
-
[20]
Sir James Frazer. The Golden Bough: A Study in Magic and Religion. 1890. تاریخ الادیان و فلسفتها، العمید الرکن طه هاشمی، فصول (عبادة مظاهر الروح و عبادة مظاهر الطبیعة).
-
[21]
ابنسینا به پیروی از دانشمندان یونان باستان در کتاب (قانون در طب)، کتاب اول، فصل اول این چهار عنصر اصلی را بهعنوان عناصر اثلی (یعنی عناصر اصلی و بنیادین) و پایههای اصلی تشکیلدهنده بدن انسان و منشأ اختلاط چهارگانه یا مزاجها معرفی کرده است.
-
[22]
امپدوکلس، در باب طبیعت، قطعۀ 17.
-
[23]
ارسطو، فیزیک و مابعدالطبیعه.
-
[24]
افلاطون، فایدون، نظریه مُثُل.
-
[25]
پادشاهی بود که علاقهٔ شدیدی به لباسهای زیبا و گرانقیمت داشت و بیشتر وقت خود را صرف تعویض و نمایش آنها میکرد. روزی دو مرد به شهر آمدند و ادعا کردند پارچهای جادویی میبافند که تنها افراد دانا و شایسته میتوانند آن را ببینند. پادشاه که مشتاق لباسهای خاص بود، آنها را استخدام کرد. با این حال، بافندگان تظاهر به کار کردند، درحالیکه هیچ پارچهای وجود نداشت. وزیران و درباریان نیز که نمیخواستند نادان یا نالایق به نظر برسند، وانمود میکردند پارچه را میبینند و آن را میستایند. پادشاه هم همین کار را کرد و دستور داد لباسی از همان پارچه برایش بدوزند. در روز جشن، پادشاه درحالیکه هیچ لباسی به تن نداشت، با غرور در میان مردم راه رفت. مردم هم از ترس اینکه نادان شمرده شوند، به تحسین لباس خیالی او پرداختند. تا اینکه کودکی فریاد زد: «اما پادشاه که هیچ لباسی نپوشیده!» ناگهان سکوت جمعیت شکست و همه دریافتند که فریب خوردهاند. (برگرفته از: ویکیپدیای فارسی، خلاصهٔ داستان «لباس جدید پادشاه» نوشتهٔ هانس کریستین اندرسن).
-
[26]
براساس تفسیر کپنهاگنی اولیه.
-
[27]
https://www.youtube.com/watch?v=5hVmeOCJjOU
- [28] دکتر سید واثق حسینی، پیدایش نخستین، ص 102.